بخشی از کتاب دکل  بابت مطالبی که باید سر کلاس می‌گفتم بدجور توی فکر بودم. به آخرین پله طبقه دوم که رسیدم، صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش‌آموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد. صدا آنقدری بود که غده‌های فوق کلیوی‌ام را به زحمت انداخت و بیچاره‌ها مجبور شدند آدرنالین ترشح کنند. چشم‌هایم را گرد کردم سمت خط ترمزش؛ تقریبا یکی- دو متری کشیده شده بود. کمی ابروهایم را درهم کشیدم. نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم: ترمزت ای‌بی‌اس نیست؟ طفلی وقتی دید مثل اجل معلق سر راهش سبز شدم، جا خورد، اما دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر ، یک حاج آقا معمولا اصول دین میپرسد، چه‌کارش به ترمز ای‌بی‌اس! قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است. همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و با تقلید از بازیگر فرشته وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما! دست و ِ پایش را گم کرد و گفت: ا، حاج آقا شمایید، ببخشید! لبخند زدم و با لحن داشمشدی گفتم: داداش! این ِسری بخشیدمت ولی دیگر اینجوری تخته گاز نرو تا مجبور نیست خط ترمز بکشی. هم لنت‌هایت صاف می‌شوند و هم عابر پیاده از ترس کپ می‌کند. حس کردم موعظه لاتی‌ام زمینه تحول اساسی را در وجودش رقم زدم اما احتمال دادم در تشخیص شخصیت من دچار تحیر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده حقیری بدجور گیر کرده. گمانم ایندفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود. حالا برای اینکه زیاد فسفر نسوزاند،دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صداداری حواله‌اش کردم...