. امشب است آن شب علی گریان شود روضه خوانِ آن گلِ پنهان شود از نجف می آید او با اشک و آه درد را آهسته میگوید به چاه می شود دستِ توسل بر شفیع دامنِ آن رازِ پنهانِ بقیع با دلی خون و نگاهی بی قرار اشک می ریزد به چون ابرِ بهار می نشیند در کنارِ تربتش یادش آید روزهای غربتش یادش آید اتفاقِ کوچه ای گشته پرپر ناشکفته غنچه ای یادش آید ماجرای پشتِ در آن گل و آن هم امانت از پدر یادش آید اتفاقِ لحظه ای فاطمه بود و علی و فضه ای خونِ رو از زیرِ معجر میچکید غربتش دل را به محشر میکشید آه! زهرا از چه بستر مانده ای از چه رویت را ز من پوشانده ای پرده بردار و ببینم روی تو جای زخم پهلو و بازوی تو من خودم دیدم تو را بی بال و پر جوی خون افتاده بودی پشتِ در گر چه پنهان میکنی تو از علی صحنه را با چشمِ خود دیدم ولی من خودم دیدم تو را نیلی نشان در میانِ کوچه ها دامن کشان بردنت با تیغِ شمشیر از نیام تا بگیرند از علیت انتقام فاطمه از من تو کتمان میکنی؟ زخم را در جامه پنهان میکنی؟ خیز و ای برگ گلِ ریحانِ من زخمِ جانِ تو نشسته جانِ من بیشتر از این پریشانم مکن از صبوریت تو حیرانم مکن من که دانم دردِ تو دردِ علیست دردِ تو این عالمِ زردِ علیست اصلاً از اول خودم فهمیده ام این حقیقت را به چشمم دیده ام! هستی محرابی .