مگر زینب حسین مرد تنها سفر کردن بود؟ نشسته بودم پای تلویزیون و بی‌اختیار اشک می‌ریختم. آخرین افراد نزدیک هم راهی شده بودند و دیگر هیچ امیدی به رفتن نداشتم. زیر لب جانم حسین دم گرفته بودم و آرام به سینه می‌زدم. مادر همسرم متوجه حالم شد و خطاب به همسرم که بخاطر گرفتاری‌های کاری نمی‌توانست برود، گفت : « محمدمهدی با من، تو هم با خیال راحت به کارهایت برس. پاسپورت نفیسه سادات را بفرست برای ویزا که برود» همسرم بهت زده گفت: « تنها؟ سفر بار اولی؟ با این شرایط خاص؟ کشور غریب؟ عمری باشد سال بعد باهم می‌رویم» بدون این که سر برگردانم، گوش تیز کرده بودم ببینم منطق پیروز می‌شود یا احساس. مادر اصرار کرد: « خواهرت هم تا به حال نرفته. پاسپورت او را هم ببر. دونفری به هم می‌سپاریم‌شان و دونفرشان را به امام حسین» شوهرخواهرش یکی دوروز پیش رفته بود ولی شرایط و جمعی که با آنها همسفر شده بود، طوری نبود که بتواند با خانوده باشد. همسرم کمی سکوت کرد و ناگهان گفت: « پاسپورتت کجاست خانم؟» صدای تلق تولوق قطاری که بلیطش را با هزار زحمت و معجزه‌وار دقیقه نودی گیر آورده بودیم از یک طرف، و نداشتن کوپه و حس نشستن وسط سالن تئاتر از طرف دیگر، اجازه نمیداد چشم‌هایمان را ببندیم. راستش خودمان هم نمیخواستیم بخوابیم. هردویمان می‌ترسیدیم اگر بخوابیم و بیدار شویم ممکن است بفهمیم همه این اتفافت 24 ساعت گذشته را در خواب دیده ایم. قرار نگفته‌ای گذاشته بودیم باهم که تا بعد رد شدن از مرز بیدار بمانیم. قرار بود با عموی همسرم و زن و بچه‌اش از مرز هم‌سفر باشیم. قرار نبود بيشتر از يكي دو ساعت بمانيم مسجد كوفه، قرار نبود بيشتر از دو ركعت نماز تحيت بخوانيم در مسجد سهله؛ ميثم تمار و مسجد صعصعه و زيد را هم قرار نبود بيشتر از ده ديقه توقف داشته باشيم؛ راستش اصلا قرار نبود به تاريكي بخوريم.قرار نبود جوري شود كه بخواهيم شب را بمانيم همانجا. اما هيچ چيزي جوری که قرار بود،پيش نرفت... يكي دوتا نبودند، آنهايي که مي آمدند و مجانا دعوت ميكردند شب را مهمان خانه شان باشيم به عنوان زائر امام حسين. از شما كه پنهان نيست،اتفاقا خيلي هم خسته بوديم ، مي ترسيديم ولي. كارنامه‌ي درخشاني نداشتند اهالي اينجا.... به گواهي تاريخ،اهل دعوت بودند ولي اهل مهمان نوازي نه.... كوفه است ديگر... اسمش هم آدم را ميبرد تا صداي آخرين ناله هاي مسلم:"به حسين بگوييد نيايد كوفه..." . ** چند ساعتی بیشتر پیاده نرفته بودیم که نشستم کنار جاده. خواهر همسرم دستم را گرفت که بلند شوم. گفت پاهایت سرد میشود نمی توانی دیگر راه بیایی. گفتم : « الانش هم نمی توانم! پاهایم نمیکشد. کوله ام سنگین است. دلم میخواست وحید باشد. من مرد تنها سفر کردن نبودم! این سفر، بدون محرم؟ نمیتوانم. نمی کشم. » کوله اش را گذاشت کنارم روی زمین و نشست به گریه کردن. هق هقش اگرچه بین همهمه زائران گم بود اما بند بند وجودم را می لرزاند. گفتم: «خسته شدی تو هم ؟» گفت: «روضه باز خواندی! مگر زینب حسین مرد تنها سفر کردن بود؟ آن هم بدون محرم؟ آن هم در آن بیابان! در آن مسیر، به آن وضع اسارات، وسط هزاربار جسارت....» بقیه حرفهایش را نمیشنیدم. سرم داغ شده بود...روضه باز می خواند زیر گوشم. حالا دونفری نشسته بودیم و سر بر شانه‌ی هم بلند بلند گریه می‌کردیم.... ** هر سفری یک سري تجربيات و خاطرات خاص دارد، سفرهاي زيارتي خاص‌تر.بابا همیشه میگوید همه این ها را نبايد تعريف كرد. يک چيزهايي برای ابد بايد بماند بين خودمان و خداي بالای سرمان. . (وسط مسير برگشت از كربلا به سمت نجف، بابا داشت برایمان صحبت میکرد. ميگفت نقل شده (ك وجه تسميه اسمش اين بود كه وقتي ميرفت حرم و سلام ميداد، جواب سلامش را شخصا مي شنيد) يک روز رفت حرم امام حسين سلام داد، آقا جواب سلامش را دادند، از آنجا رفت حرم حضرت عباس سلام داد، جواب نشنيد. با خودش گفت حتما در راه بين الحرمين قصوري از من سرزده. برگشت حرم امام حسين دوباره سلام داد، دوباره جواب گرفت. آمد حرم حضرت عباس،سلام داد و باز جوابي نشنيد...چند مرتبه اين كار را تكرار كرد و هربار همين اتفاق افتاد. دلش گرفت. راهي شد سمت نجف . ميانه هاي راه بود که يكي زد روی شانه اش و گفت :"ابراهيم! كجا ميروي؟"ابراهيم گفت:" پيش امام علي، شكايت عباس را برایش ببرم. جواب سلام مرا نداده" بنده‌ی خدا به او گفت:"ابراهيم!ابالفضل من را فرستاد جواب سلام تو را برسانم، آن موقعی كه تو آمده بودی رفته بود سراغ چند تا زائر که در راه مانده بودند و او را صدا مي زدند.) نفیسه سادات موسوی