💠قسمت بیستم سوار ماشين شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم، اصلا دلم نمیخواست که امروز برم سرکلاس اما چاره ای نبود.😐 وارد کلاس شدم مثل همیشه یه گوشه نشسته بود و نهج البلاغه میخواند 📚متوجه حضورم شد اما سرش را بالا نیاورد خداروشکر که حداقل درک میکنه ممکنه معذب بشم.🤭 بعد تمام شدن کار باید میرفتم دنبال فائقه و ماهورا که برای خرید  بیرون بریم🚗 _الو سلام فائقه بیا پایین رسیدم، سریع. 🚗™️ بعد از 2 دقیقه فائقه پایین آمد و به سمت خانه ماهورآ حرکت کردیم، بيرون منتظر بود. 🤰🏻 ماهورا:ریحانه کجایی یک ساعته کمرم خشک شد😩 _خدا مرگم بده. ببخشید آبجی😓تقصیر فائقه ست😎 دیر اومد سوار شو. فائقه :باشه ریحانه خانم منو پیش خواهرشوهر بزرگم خراب کن🤧 ماهورا:ما دوست داریم عروس خانم😍 خندیدم _خب کجا برم؟ ماهورآ شروع کرد به دادن آدرس رفتیم و کلی لباس برام خریدن👠👗🛍️👒 _فائقه بسه دیگه، فقط خواستگاریه😶 فائقه :خیله خب حالا، گدا خانم👊🏻 ماهورآ خندید و گفت :حداقل یه چیزی بده بخوریم گشنمه🥪 _راست میگی، یادم رفت، خونه غذا درست کردم بیایید بریم بخوریم🤩😋 ماهورا:من دیگه نمیتونم تا کنار ماشین بیام، برو بیار اینجا💙 _باشه پس بشین تا بیام. رفتم و ماشین رو آوردم و سوار شدیم رفتیم خونه بابا و سه تایی غذا خوردیم🌯 ماهورا:ميگما چه کیف میده بی بچه، مجردی بیای بشینی غذا بخوری😂 فائقه :آره ولی تو که همچین بی بچه هم نیستی🤰🏻 _اون عشق خاله که کاری بهمون نداره فداش شم🤩😍 بعد از غذا ماهورآ و فائقه رو رسوندم خونشون و خودم برگشتم خونه و شام رو حاضر کردم و مشغول تصحیح برگه دانش‌آموزان شدم🗞️🖋️ حدود ساعت 9 شب بود که بابا آمد و من دست از کار کشیدم _سلام آقا رضا، بابای من قرار بود ساعت 8 خونه باشه ازش خبر نداری؟🤔 بابا:سلام، باباتون قول میدن که دیگه تکرار نشه، حالا میذاری بیام باهم اون قورمه سبزی که بوش مجله رو برداشته🤩🍛 بخوریم _بلهههه، بفرما😘 بعد از شام بابا خریدارو نگاه کردم🛍️ بابا:مبارکه دخترم بسلامتی انشاالله، حالا پاشو برو بخواب فردا هم باید بری سرکار هم کلی کار داریم، پاشو😘👨‍👧 _باشه باباجونم، شما نمیخوابی؟ بابا:یه خورده کار دارم تو برو، شبت بخیر🌃 _شب بخیر ❤️ رفتم و خوابیدم اما از استرس خوابم نمی‌برد😬 کاش مامان بود کنارم، خیلی بهش نیاز دارم🥺🥺 یاد خواب اون روز افتاد (در حق همسرت کوتاهی نکن) همسرم، یعنی محمد همون آدمه؟!😨 شب تا صبح بیدار بودم با صدای اذان صبح بلند شدم نمازم رو خوندم بابا رفته بود و یادداشت گذاشته بود✒️ (ریحانه جان بابا کاری پیش آمد رفتم، اما قول میدم که تا ساعت 3 عصر خونه باشم، دوست دارم)💞 بقیه برگه هارو سریع صحيح کردم و نمره هارو وارد لیست کردم💪🏻 ساعت 7 بود آماده شدم و با ماشین به طرف دانشگاه رفتم از در دانشگاه وارد شدم چند پسر از پشت سرم می‌آمدند و خزعبلات می‌گفتند با صدایی که از پشت سرم آمد سر جایم ایستادم وفقط از خدا کمک میخواستم..... 💔