💠قسمت بیست و هفتم ساعت 6 و نیم بود و همه آماده برای حضور مهمان ها درحال حاضر شدن بودم یک پیراهن سفید با روسری سفید و طلایی پوشیدم و اتاق را متر میکردم😨😨 راحله:میگم خانم معلم بگو کدوم قسمت مهم تره من فقط اونجا رو بخونم🤔🤔 _راحلهههه🤫🤫🤫 راحله:چشم چشم، درس میخونم😂😩 صدای زنگ در بلند شدم و پریشان به بیرون نگاه کردم راحله:اومدن..... وای خانم معلم داماد اونیه کت و شلوار مشکی پوشیده؟😍😍😍 _آره دیگه اون یکی باباشه راحله:چه خوشگله واااااای، خدا نصيب کنه😍 _دختر خجالت بکش😠 راحله:راست میگم خب، یه پسر بور با چشمای عسلی و ریش بلند، موهاشو ببین چه ساده و تمیز شونه کرده اینجور چیزی کم گیر میاد 😍😍😍 هیچوقت اینطوری محمد رو نگاه نکرده بودم و الان هم نگاهش نمیکردم _راحله بس کن دخترم، بیا کنار میبیننت😂 ماهورآ وارد اتاق شد ماهورا:پاشو اجي، قربون قدت برم، بیا بیرون💕 همراه ماهورآ بیرون رفتم، نیره خانوم به محض دیدنم بلند شد و مرا در آغوش گرفت. چقدر آغوش پر از مهرش را دوست داشتم🥰😇 نگاهم به نگاه پر از عصبانیت فاطمه گره خورد و دلم خالی شد😨 کنار پدر نشستم و عباس آقا شروع به حرف زدن کرد عباس اقا:خب دخترم بهتره که قبل از محرم و صفر یه صیغه محرمیت بینتون جاری بشه دیگه انشاالله بعد از ماه های عزاداری آقا امام حسین عقد و عروسی باشه😍 _هرجور شما صلاح میدونید😊 عباس:خب اول مهریه. هرچی دخترمون میگه  نگاهی به بابا انداختم و با مهربانی لبخند زد و رضایتش رو اعلام کرد. دوست داشتم محمد هم با من هم نظر باشه. انگار نيره خانم ذهنم رو خوند.🤩🤩 نیره خانم:میخوایید جوونا باهم مشورت کنند.🤔 محمد:نظر من، نظر ریحانه خانمه، هرچی ایشون بگن سمعا وطاعة🙂 _برای من مهریه مهم نیست، مهم اینه زندگیم از هم نپاشه، زندگی متلاشی شده با گرفتن مهریه  دیگه برنمیگرده😔 خب قرآن و اینه و شمعدان که پایه ثابت همه مهریه هاست، کنار اونها یه سفر حج هم میخوام. 😍 محمد:14 تا سکه و یه ماشین هم من اضافه میکنم.😉 عباس آقا :خب پدر عروس خانم راضی هستند؟ بابا:بله، بسیار هم عالی🙂🙂 عباس آقا:خب حالا صیغه محرمیت، اگر دختر گلمون بلده خودش بخونه اگر نه بنده یا آقا رضا قرائت کنند بابا:ریحانه جان بلده عباس‌:خب پس محمد جان بابا پاشو کنار دخترمون بشین فقط مهریه صیغه چی باشه؟🤔🤔🤔 بابا:ریحانه بابا چی باشه؟ 🤔 دستم را دراز کردم از توی گلدان روی میز یک شاخه گل رز برداشتم 🌹 _این گل، خشک شده اش هم قبوله 🥀🌹 پدر از کنارم بلند شد و محمد با نهایت فاصله نشست به اندازه یک آدم بالغ بینمون فاصله بود، نگاه فاطمه از اول خواستگاری مانند پتک توی سرم می‌خورد، حواسم پرت شده بود که با صدای علی به خودم آمدم🥺🥺 علی:ریحانه جان، بسم الله چشمانم را بستم و با استعانت از خدا شروع کردم🤲🏻 _زَوَجتُکَ نَفسی، فِي مُدَّتِّه مَعلومَةِ، عَلَی المِهرِ المَعلوم محمد:قَبِلتُ التَّزویج عباس آقا:مبارکه باباجان😍😍 چشمام رو باز کردم و به محمد نگاه کردم، اولین بار از روی آسودگی خیال بهش نگاه میکردم، چه صورت دلنشینی داشت.😍🥺 به قول راحله پسر بور اتوکشیده کم گیر میاد😂 راحله شیطونی گل کرد و خواست من و محمد کنار هم بشینم اومد بالای سر من راحله:ریحانه جون من با فائقه خانم کار دارم برو اونطرف تر بشینم کنارش😨 راه در رو نداشتم به سمت محمد حرکت کردم و با نشستن راحله فاصله بینمان پر شد. محمد سرش پایین بود و لبخند آرامی روی لب داشت.🥺 نیره خانم:خب محمد مامان میخواستی یه چیزی بگی، بگو دیگه🤭 منتظر نگاهش کردیم محمد:راستش میخواستم اگر آقا رضا اجازه بدهند حدود یک ساعت منو ریحانه تا جایی بریم و برگردیم👫 از بکار بردن اسمم بدون لفظ خانم توسطش خوشحال شدم😍 اما کنجکاو شدم که کجا🤔🤔 بابا:دیگه محمد تویی و خانمت، برو باباجان من مشکلی ندارم محمد نگاهی به من انداخت:دوست دارم اولین باری  که با هم بیرون میریم، چادر مشکی رو خودم بهتون بدم😍😊 دست توی نایلونی برد و یک چادر بیرون آورد و به سمتم گرفت +خدمت شما _ممنون🙂 به اتاقم رفتم چادر سفید را درآوردم و چادر مشکی را پوشیدم چادر عربی که آستین هایش نگین کاری بود، از حق نگذریم خیلی زیبا بود با عجله جعبه انگشتری را که امروز به عنوان هدیه برایش خریدم برداشتم و بیرون رفتم 😍 به طرف ماشین محمد رفتیم، در ماشین را برایم باز کرد +اینم از رخش من، البته از امروز به بعد تحت فرمان شماست😂 لبخندی زدم و سوار شدم در را بست و خودش هم سوار شد و حرکت کردیم