💠قسمت سی و هفتم
پرستار پتو را از روی بابا کنار زد. با کنار رفتن پتو به سلامت چشم هایم شک بردم. 😱👁پای بابا نبود، نصفه شده بود.😵
اشک هایم که تا الان خودشان را محبوس زندان پلک هایم کرده بودند آزادانه رها شدند.😭
_م... حمد، پاش. پا نداره😨
+ریحانه جان، قربونت برم. آروم باش عزیزم😰
ناباورانه به بابا نگاه میکردم که ماهورآ وارد بخش ICU شد. نباید میدید آنچه را که من دیدم.
سریعا وارد اتاق شدم پتو را روی پدر کشیدم و پرده را کشیدم تا داخل مشخص نشود. اشک هایم را پاک کردم خارج شدم و به سمت ماهورآ قدم برداشتم
ماهورا:ریحانه بابا کو؟ چی شده؟ چرا ICU؟😱
_چیزی نشده آبجی جون حالش خوبه، برای چندتا مراقبت کوچیک آوردنش اینجا
ماهورا:میخوام ببینمش🥺
_الان نمیشه عزیزم
ماهورا:به عنوان یه پزشک که میتونم ببینمش.👩🏻⚕
خسته بودم، حوصله بحث نداشتم، ای کاش ماهورآ متوقف میشد و تمام میکرد این بحث جانگداز را. چاره ای نداشتم سرش فریاد کشیدم🔊
_بشین ماهورا. میگم نمیشه.😠😠
ماهورآ روی صندلی نشست. رو به محمد کردم.
_محمد جان، برو خونه☺️. کاری باشه علی داره میاد.
+زرنگی ها. میخوای از دستم خلاص شي؟😂
کنارم روی صندلی نشست و دستم را گرفت
+اینجا میمونم، ولتم نمیکنم😉💕
لبخندی زدم به مهربانی اش.😇
علی وارد شد و به سمتش رفتم
_علی، آروم باش، خودتو حفظ کن بخاطر ماهورآ. بهت میگم بابا چی شده اما بعد از اینکه ماهورآ رفت. باشه
علی:باشه
با علی و محمد و ماهورا نشسته بودیم. ماهورآ حالش خوب نبود. از صورتش پیدا بود. رو کردم به محمد.
_محمد جان بی زحمت ماهورآ رو می سونی خونشون؟ ❣
ماهورآ:من هیچ جا نمیرم
_به خودت فکر نمیکنی به بچه تو شکمت فکر کن. 🤰🏻تو فکر میکنی بابا راضیه که اینجا باشی🧐.
بلند شد و راه رفتن را در پیش گرفت، میانه راه ایستاد
ماهورآ :ریحانه
_جانم ☺️
ماهورا:بابا راضی نیست توهم توی خودت بشکنی. 💔مراعات حال منو میکنی اما میفهمم تو دلت چه خبره. با علی راحت باش. 🥺
این را گفت و رفت. علی به سمتم امد.
علی:ریحانه، بابا چی شده قول دادی بگی؟؟؟ 🤔
_باشه، برو لباس بپوش بریم تو اتاق
علی لباسش را پوشید. در اتاق را باز کردم و وارد شدیم.
با دیدن پدر انگار آتش روی خاکسترم کشیده باشند 🔥🔥
علی چشمانش را یک لحظه بست.
پتو را از روی پدر کنار زدم. علی با دیدن پای قطع شده پدر روز زمین اتاق نشست و دست توی موهایش فرو برد. 😱
علی:وای ریحانه، وای، پای بابا کو؟ 😨چرا اینجوری شده
لبم را به دندان گزیدم و اشک هایم را پاک کردم سعی در صبر و شکیبایی داشتم میخواستم به وصیت مادرم عمل کنم و هوای مرد های زندگی ام را داشته باشم. دست علی را گرفتم
_بلند شو داداشم. قربونت برم. حتما حکمتی داشته. پاشو، برو خونه بابا راحله رو ببر پیش فائقه گناه داره طفلی توی اون خونه بزرگ تنها. 🥺
علی از اتاق خارج شد
علی:من میمونم تو برو خونه
_من هستم قربونت برم، محمدم میاد. نگران نباش برو خونه ت 🏡
علی:باشه. پس کاری بود زنگ بزن دیگه
_باشه، خدا به همرات
بعد از رفتن علی روی صندلی نشستم و هندزفری رو زدم به گوشیم و آهنگ رو پلی کردم. چه خوب حرف دلم را میزد.
واقعا هم رگ خواب دل من دست بابا بود. خوب میفهمید پریشان حالی ام را. 😓
محمد کنارم نشست و یک هندزفری را از گوشم درآورد و در گوش خودش گذاشت. سرش را به دیوار تکیه داد و مشغول گوش دادن شد. 👂🏻
بعد از نیم ساعت به محمد نگاه کردم خواب بود. خندیدم و پالتو خودم را رویش انداختم و خودم وارد اتاق پدر شدم. 😴
_آقا رضا این رسمش نیستا. 🥺مامان بچه ماهورآ رو دید، تو بچه علی رو دیدی👧🏻👶🏻، ولی بچه من... 💔 مامان که رفت، تو هم نمیخوای ببینیش🥺 بابایی؟ بابا یادته همیشه میگفتی تنهات نمیذارم سر قولت بمون، زیرش نزن حاج رضا.
بابا یادته روزی که کنکور دانشگاه حقوق قبول شدم گفتی (ریحانه تو میتونی گردش چرخ گردون رو تغییر بدی؟) 🎡
بابا ولی من الان نمیتونم. 😣خیلی خستم خیلی. کاش برگردم به موقعی که نهایت ناراحتیم تموم شدن پاک کنم بود بابا خواهش میکنم پاشو باهام حرف بزن، پاشو بگو خجالت بکش دختر گنده.😭😩
گریه امانم را بریده بود شاید اینجا توی این خلوت تخت بابا بهترین جا برای گریه بود. سرم را روی تخت گذاشتم و بی صدا اشک هایم روی تخت میچکید. 🥺
پلک هایم سنگین شد و خوابیدم. در خواب در دشتی بزرگ با بابا راه میرفتم🌳🌴 که پدر از کنارم رفت. فریاد میکشیدم و صدایش میزدم که با صدای مادر ساکت شدم 🔇
مامان:ریحانه بابا پیش منه تو هم بیا مادر😍
پشت سرم را نگاه کردم بابا پیش مامان وایساده بود. به سمتشان دویدم هرچی میدویدم دورتر میشدم.....