🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 نمیرفت از خُدام تقاضای تبرکی کند. میگفت:« اقا خودشون زوار را میبینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن»☺️ معتقد بود همان آب سقاخانه ها و نفسی که ‌تو حرم میکشیم همه مال خود اقاست❤️😍 روزی قبل از روضه داخل رواق هوس چایی کردم. گفتم: « اگه الان چایی بود چقدر میچسبید! هنوز صدای روضه می امد ک یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.. خیلی مزه داد»😍 برنامه ریزی میکرد تا نماز ها را داخل حرم باشیم. تا حال زیارت داشت در حرم میماند. خسته که میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه! خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت☺️ راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید. درست شبیه طواف😊 از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب، ازادی جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی گاهی هم در صحن قدس یا رو به روی پنجره فولاد داخل غرفه ها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد ..🙃 چند بار زنگ زدم اصفهان جواب نداد.. بعد خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در اورد!😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم! گیج بودم، نه خوشحال نه ناراحت.. پنچ شنبه و جمعه رو مرخصی گرفت و خودش رو زود رساند یزد😁 با جعبه کیک وارد شد😊 زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد❤️ اهل بریز و به پاش که بود، چند برابر هم شد😬😂 از چیزایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک خریده تا موتور سواری‌😂 با موتور من را میبرد هیئت😁 هر کس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد:« مگه دیونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچتون رو به کشتن بدین؟؟؟» حتی نقشه کشیدیم بی سر و صدا بریم قم. پدرش بو برد و مخالفت کرد🤦🏻‍♀ پشت موتور هم میخواند و سینه میزد😂 حال و هوای شیرینی بود .دوس داشتم‌😁 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌‌✍🏻⁩«محمدعلۍجعفرۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️