#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_یکم
با گریه و ناراحتی به پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم:
_بابا واسه چی این کارو کردی هان؟
پدر با عصبانیت گفت:
_صداتو بیار پایین ببینم!
از رو نرفتم و با پررویی ادامه دادم:
_من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟
پدر که ناباور بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید:
_به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !!
تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟
با گریه نالیدم:
_مامان شما بگو...
پدر با ناراحتی فوران کرد و غرید:
_ساکت شو بهار، دیگه چیزی نشنوم، حتی جلوی چشامم نباش، نسیم ببرش!
نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت:
_بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی.
خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم:
_واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم.
با مهربانی بغلم کرد وگفت:
_باشه،با بابا حرف میزنم خوبه؟!
تند تند سر تکان دادم و با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است.
مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های
دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم!
با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم.
حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم. پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان
هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد.
سر جنگ نداشتیم با هم، اما حرفها و رفتارهایم، فوق العاده پدر را ناراحت کرده بود، و فکر میکرد که بخاطر یک غریبه با اون تند رفتار کرده ام، در حقیقت پدر از اصل ماجرا خبر نداشت!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄