#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_هفتم
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را
برداشتم. هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند.
شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش
شدم. دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت:
_سلام خانوم.
آهسته دست دادم وگفتم:
_سالم آقا!
به حالت بامزه ای گفت:
_حسامو پیچوندم!
خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم:
_شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی!
_شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم.
با ناراحتی گفتم:
-فقط دوساعت؟
یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم:
_کجا بریم؟
باصدای ضعیفی گفتم:
_ذرّت بخوریم.
نرم ومردانه خندید:
متعجب گفتم
_چی شد؟؟
_هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"!
لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت. آرام گفت:
_چه خوب میخندی.
ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه!پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم.
به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت:
_اینجا هم خوبه هم ذرّت داره.
پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد.
روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهار را بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد.
_همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم.
سرتکان دادم، رفت زود برگشت.همانطور که قول داده بود.با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد. درحالی که دولیوان ذرت در دستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر
قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد. انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد
ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم.
حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم.
دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت:
_حالت خوبه؟!
با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم
_پس چرا اینطوری شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده!
با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم
_تو نگرانی.کاملامشخصه.فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄