#خاطرات (قسمت دهم)
سلیم محمدی (از پیشمرگان کُرد مسلمان) بلدچی ما بود. کاوه پشت سرش می رفت و من و یک گروهان نیرو هم دنبالشان. هدف، روستای کلای نوکان بود. طبق اخباری که دست ما رسیده بود، صد نفر از نیروهای زبده ضدانقلاب جمع شده بودند آنجا و آماده یک عملیات همه جانبه بودند. کاوه چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت، راهشان را ببندند. بنا شد ما هم از رو به رو بزنیم به آنها. نرسیده به روستا، از دره قاسم گرانی کشیدیم بالا. هنوز تو سینه کش کوه بودیم که با صدای بلند به ما ایست دادند. به کاوه گفتم کمین!
بلافاصله ما را گرفتند به رگبار. فوراً کشیدیم بالا و روی تپه درازکش شدیم. هرچه دور و برم را نگاه می کردم، اثری از ضدانقلاب نبود. لا به لای درخت ها و پشت صخره ها مخفی شده بودند. به سختی میشد تشخیص داد کجا موضع گرفته اند؟ ما فقط صدای تیراندازی شان را می شنیدیم و فحش ها و ناسزاهایی که به ما می دادند. نه میشد جلو رفت و نه میشد عقب کشید، درهر دو صورت خطرناک بود و تلفات می دادیم.
آن تپه، تپه صافی بود. نه درختی داشت و نه صخره ای که بشود در پناه آن سنگر گرفت. به هرکس نگاه می کردی، نگرانی تو نگاهش موج میزد، ولی کاوه خونسرد بود! او بدون توجه به نگرانی بچه ها فقط میگفت هیچ کس حق نداره تیراندازی کنه! تیراندازی نکردن ما خیلی برایش مهم بود، چون مدام روی آن تاکید می کرد. بالاخره دستور داد که هرکس برای خودش سنگری درست کند. همانجا با سنگ و کلوخی که از اطراف جمع کردیم، سنگری ساختیم.
همه چیز به نفع ضدانقلاب بود. تنها امتیازی که ما داشتیم، این بود که کاوه با ما بود و همه از او حرف شنوی داشتند. فکرم را به کاوه گفتم، این شاید تاکتیک است که با تیراندازی های بی هدف سرمون رو گرم کنند تا یک گروه از پشت به ما حمله کنند. گفت ضدانقلاب فکرش به این چیزها نمی رسه. یواش یواش شک افتاد تو دلم. با خود گفتم این چه وضعیه؟ چرا کاوه همه ما رو زیر این همه تیر و گلوله نشانده؟ سلیم را صدا کردم و با ناراحتی گفتم من که سردرنمیارم سلیم. دارن ما رو می زنند، اون وقت کاوه میگه دست نگه دارید! سلیم نگاه معناداری به من کرد و خاطرجمع گفت کاوه میدونه داره چکار میکنه.
انگار تازه به ذهنم رسید که کمی هم به موقعیت ضدانقلاب فکر کنم. ما نه تیراندازی می کردیم و نه حمله! این بدترین وضعیت است برای یک نیروی پدافند که نداند کِی و از کجا به او حمله می کنند. آنها هم تا حالا حتماً از این سکوت کلافه شده بودند. همین موضوع کمی آرامم کرد. لحظات به کندی می گذشتند و ما باید تا صبح صبر می کردیم. هوا سرد شده بود و همگی از شدت سرما می لرزیدیم.
نزدیک صبح، ضدانقلاب اطمینان پیدا کرد که همه ما کشته شده ایم و یا فرار کرده ایم. این را از قطع شدن تیراندازی شان فهمیدیم. از ساعت دو شب، یکسره میزدند، اما آن موقع دیگر یک گلوله هم طرفمان نمی آمد. کاوه، دهقان را صدا زد و گفت با بچه هات بلند شو بکش جلو. اصغر محراب را هم با یک دسته دیگر، از طرف دیگر روانه کرد. امیدوار شدم و زیر لب گفتم مثل اینکه قراره یک کارهایی بشه. ما هم آماده شدیم که از رو به رو بزنیم به دشمن. شلیک اولین آرپی چی، جان تازه ای به نیروها داد. با آرایشی که کاوه به بچه ها داد، زدیم به دشمن. نفرات ضدانقلاب با دیدن ما که به سمتشان تیراندازی می کردیم، مات و مبهوت، شروع کردند به فرار. می دانستیم به دام بچه هایی می افتند که پشت سرشان موضع گرفته بودند.
تپه نفس گیری بود و بچه ها به نفس نفس افتاده بودند، اما خیلی زود آن را تصرف کردیم. ضدانقلاب در خواب هم نمی دید که به این راحتی تپه را از دست بدهد. به یکباره همه نگرانی و تشویشی که در وجودم بود از بین رفت. آن شب اگر طرح کاوه را اجرا نمی کردیم و جایمان را لو می دادیم، ضدانقلاب با بستن دره قاسم گرانی محاصره مان می کرد و همه بچه ها را به شهادت می رساند. (به نقل از همرزم، احمد منگور کردستانی، پیشمرگ کُرد مسلمان)
#شهید_محمود_کاوه 🕊
📚 حماسه کاوه (📝 حميدرضا صدوقی)
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•