به مناسبت شروع ماه جهانی آلزایمر (۱۵ شهریور الی ۱۵ مهرماه) 💔 *پدر💔 ‏عباس نگاهی بهش کرد و گفت : اینجا قهوه خانه است پدر جان ، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره ... پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟ ‏گفت : صبحانه و ناهار و قلیان. ‏پیرمرد گفت : یک قلیان به من بده. ‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت : صاحبش نیست ، برو بعدا بیا! ‏از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد که دچار آلزایمر است... ‏صداش کردم پیش خودم و گفتم: بیا بشین اینجا پدر جان . اومد نشست کنارم و گفت : سلام ‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم ، گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟ ‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخ کرده بیاره . با پیرمرد مشغول صحبت شدم . چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگو خونه ات کجاست و کدام محله میشینید؟ ‏میگفت: دنبال خونه اجاره ای می‌گردم برای رفیقم ، صاحبخونه جوابش کرده... گفتم : رفیقت الان کجاست؟ ‏نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود. ‏عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت . به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه... ‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس . گفتم چرا ناراحت شدی ؟ گفت: تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کند. گفتم: خاک بر سرت این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده... در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده و از حساب من کم کن. شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین . برگشتم سمت پیرمرد و گفتم : حاجی چیزی لازم نداری؟ گفت : قلیان میخوام اشک چشمانم رو تار کرده بود . یاد پدر افتادم که همیشه قلیان با تنباکوی سمل آباد میکشید و عاشق قلیان برازجانی بود. به عباس گفتم : یک قلیان خوانسار براش بزنه نشستم به نگاه کردن پیرمرد پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم پدری که دیگه ندارمش .... ‏بهش گفتم خونه تون رو بلدی؟ گفت : همین دور و برهاست . ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود . زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد بهش داستان رو گفتم و گفت سریع خودش رو میرسونه... نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم. ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود. یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم. یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت : ببخشید اذّیتت کردم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود. ‏پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یک ساعت تمام بغضهای این سالها اشک شدند و از چشم من باریدند. آلزایمر تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره... *شاید روزی ما هم به این روز گرفتار شویم و تنها شویم* *در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمرهستند، صبور باشیم و مهربان...* ‏اونها قطعاً ما و رفتارمون رو فراموش می کنند ، اما این ما هستیم که هرگز فراموششون نخواهیم کرد. ✍مسعود عنصری آلزایمر دو نوع است یکی: فراموشی یاد خداوند متعال که در آیه ۱۹ سوره مبارکه حشر ذکر شده دومین نوع آلزایمر؛ فراموشی اطلاعات و دانستنیهای یک فرد که البته برای مورد دوم کسی بازخواست نمی شود. 🆔 @emlaee