#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خونه ی مامان بزرگ براحتی توی حیاط و اتاق و هر جا که دلم میخواست گوشی دستم بود و فوقش اگه پیگیری میکرد که با کی حرف میزنی میگفتم دوستم..از طرفی با وجود من رفت و امد بچه های مامان بزرگ کمتر و کمتر و به ماهی یکبار رسیده بود و این موضوع بیشتر به نفع من بود تا حس استقلال بیشتری کنم…گذشت و تا اینکه مهر ماه سال ۱۴۰۱شد…یه روز عصر که مامان بزرگ رفته بود خونه ی همسایه برای روضه و سفره ی امام حسن (ع)،پیام زنگ زد و گفت:دلم برات تنگ شده،،،بیا تصویری…قبول کردم و تماس تصویری برقرار شد..همیشه قبل از تماس شالمو سر میکردم و پیام هم هیچی نمیگفت اما اون روز گفت:شال سر کردی…متعجب گفتم:مگه بار اولمه.؟گفت:الان دیگه کسی حجاب نداره….بنداز اونور اون اشغال رو…چشمهام چهار تا شد و گفتم:چی؟؟مودب باش.نفس عمیقی کشید و گفت:ببخشید.اصلا دست خودم نیست…اینقدر که از حجاب و شال و غیره بدم میاد..ببین خارج اصلا حجاب اجباری نیست…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir