📚رمانسرای آرکا ♻️داستان پرواز آنه 👩🏼🛬 _ ۷۲ فراموش کنم ... من تو رو دارم و نسرین و هایده رو حالا کس و کار من شما ها هستین .. ملی آهی کشید و گفت : قربونت برم ..شاید خدا تو رو سر راه من گذاشته تا حسرت بعضی چیزا از دلم بیرون بره .. دختر من وقتی نوزده سالش شد یک خواستگار براش اومد که می خواستن ببرنش امریکا .. مخالفت کردم ولی اون دوست داشت بره ..من تنها بودم و نمی خواستم یک دونه دخترم ازم جدا بشه ..ولی نتونستم در مقابل خواسته ی اون مقاومت کنم .. بالاخره عروسی کرد و رفت ..و چند ماه بعد حامله شد ..مادر شوهرش پیشش بود .. من به خاطر اینکه وضع مالی خوبی نداشتم نتونستم برم ..چون مقدار زیادی قرض کرده بودم که پول درست و حسابی به اون بدم به عنوان جهاز با خودش ببره .. خلاصه نوه ی من بدنیا اومد و من نتونستم مادری کنم و مراقب بچه ام باشم ..نازلی .. دوسالش بود که اومدن ایران و من فقط دوتا از عکس های اونو دیده بودم ... آره دیگه زندگی برای هر کس یک طوریه ..حالا خدا تو رو بهم داده تا بتونم این تجربه ی شیرین رو داشته باشم .. راستی اسم نوه ی منو چی می خوای بزاری ؟ خندیدم و گفتم : نمی دونم ..بزارم ملیحه؟ .. گفت : نه ,بابا یک اسم شیک تر بزار ..اصلا بگو می خوای اسمش ایرانی باشه یا نه ؟ گفتم : آره چون پدرش ایرانیه فامیل اونو داره اینطوری بهتره ..من از اسم تو خیلی خوشم میاد ولی تو حالا فکر کن شاید یک اسم خوب به نظرت بیاد .. اگر تو مادر بزرگ اون هستی باید اسمشم خودت انتخاب کنی .. من حالا روش و منش ملی رو می دونستم اون از همون اولی که باهاش آشنا شدم همه ی کارایی رو که برای من می کرد بدون منت بود و طوری رفتار می کرد که انگار این منم که دارم به اون کمک می کنم .. اما واقعیت این بود که اون زندگی خودشو برای من گذاشته بود .. صبح روز بعد هنوز من بیدار نشده بودم و داشتم خواب علی رو می دیدم ..شب قبل بچه نمی تونست درست شیر بخوره و گریه می کرد .. این بود که نه من و نه ملی درست نخوابیده بودیم ..که صدای زنگ در اومد چشمم رو باز کردم و دیدم ملی بچه رو بغل کرده و راه میره .. گفتم : این وقت صبح کی می تونه باشه ؟ بچه رو داد بغل منو و گفت : چرا نگران میشی؟ ساعت دهه , تو خسته بودی خوابت برده حتما نسرین اومده .. و رفت در رو باز کرد .. از همون جا که روی تختم نشسته بودم نسرین رو دیدم ..ولی نیومد تو و دم در با ملی آهسته حرف می زدن ..و گاهی به من نگاه می کردن .. نگران شدم بچه رو گذاشتم توی تختشو و رفتم جلو و گفتم : چی شده ؟ به منم بگین ,, چشمم افتاد به دوتا سبد گل و مقدار زیادی بسته های کادویی که پشت در بود .. گفتم : وای خانم دکتر چرا این کارو کردین من بیشتر خجالت می کشم ..این همه لازم نبود ... با همون صورت خونسرد و آرومش یکی از سبدگل ها رو بر داشت و اومد تو و گفت : من نیاوردم ..کار من نیست ... با حیرت بهش نگاه کردم .. ملی بقیه ی اونا رو آورد تو در حالیکه مدام می پرسیدم پس مال کیه شاید اشتباه شده؟ ... ملی گفت : بزار ببینم یاداشتی چیزی نداره ؟ چند تا ازکادو ها رو باز کردیم هر چیزی که برای بچه لازم بود ..و اسباب بازی ...عروسک های مختلف ..بهم نگاه کردیم .. نمی دونم اونا چی فکر می کردن ..ولی من با صدای بلند گفتم فهمیدم ..اینا رو هایده و ماهدخت و سیما آوردن .. یعنی حتما اینطوره ..وگرنه کی می تونه باشه .. ملی گفت : علی .. گفتم : نه ممکن نیست ..خوب اگر علی باشه چرا نیومد بچه رو ببینه .. تازه از کجا فهمیده که اون به دنیا اومده ؟ نه ممکن نیست .... نسرین گفت : منم نمی دونم ولی از پله ها که اومدم پایین یکی از در رفت بیرون و سوار ماشینش شد و دور شد .. رفتم ببینم کیه ..دیگه نبود ..بعد زنگ خونه ی شما رو زدم .. گفتم یک مرد بود ؟قد بلندی داشت ؟ گفت : من فقط سایه ی اونو از پشت شیشه دیدم و نفهمیدم کی بود ,, با دستپاچگی بقیه ی کادو ها باز کردم .. همش مال بچه بود و هیچ یاد داشتی نداشت .. چشمم افتاد به دو سبد گل رُز قرمز ..و لابلای اونا دنبال یادداشت گشتم ..ولی چیزی پیدا نکردم .. گفتم : فقط می تونه کار علی باشه .. خدایا اون الان داره از دوری بچه عذاب می کشه .. نسرین گفت : تو فکر می کنی اگر علی بود نمی اومد تو رو ببینه وبه نظرم که محاله .. با چیزایی که ازش شنیدم اون اینقدر صبور نیست ... و این معما حل نشد و من بشدت در فکر بودم ..و ✍ناهید گلکار ✅https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKAhttps://rubika.ir/arka_roman