قدم هایم را درست در جای قدم های قبلی می گذارم‌درست در همان عصر تابستانی‌که با دیدنش دلم پاییز شد . خورشید آن روز در آغوش ابر ها ارامیده بود و هوا از گرمای محبت خورشید‌‌ داغ، داغ بود اما دلم ، دلم نه چشمانم، در پی او میدوید و سوز لبخندش را مینگرید آنقدر حواسم‌به او‌پرت شده بود که نفهمیدم چشمان او هم چشم های مرا میکاوید آن عصر ما به هم قول دادیم تا هرعصر به همان جا برگردیم بازبانمان نه با چشمانمان و با مهر سکوت حالا همان جا ایستاده بودم اما دیگر خورشیدی نبود که ابر را با محبتش سیراب کند ، و ابر در هجر او اندوه وار میگریید من سر قولم بودم اما او اینجا نبود روی صندلیی که مدتی وقتی روی آن می‌نشستم از ذوغ خنده ام می‌گرفت چون همیشه کنارم می‌نشست حالا کنارم جای او خالیست و حتی صندلی هم صندلیه خمیده ایست که بوی کهنگی میدهد من هم‌ جور‌دیگری بوی کهنگی‌می‌دهم من از فراق او ... روز های اول قرار هایمان چه دلچسب بود آن روز ها خوشحال بودم که میبینمش ولی فکر‌نمیکردم حرف هایی که می‌خواهم بگویم در گلویم بمیرد من ، آنقدر مشتاق دیدنش بودم که فقط نگاه میکردم و هیچ نمیگفتم او هم همین طور فقط مینگرید به لبخند های گاه و بیگاه من مادربزرگم همیشه میگفت دنیا از نگفته ها مرده، بگویید تا دیر نشده ولی‌من دلم خوش بود به همان نگاه های زیرزیرکی اش حالا ، حالا که دیگر حتی سوی چشمانم هم کم شده با حسرت نگاه میکنم به روبرویم اما سایه ای نمیبینم راستی، مگر چقدر زمان گذشته از آن موقع ها ؟ باید چوب خط های دفتر خاطراتم را بشمارم باید به آینه‌نگاهی بندازم باید با تابستان ست کنم باید بخندم تا چال گونه ام زیبا شود اما چه کسی اینجاست که ببیند؟ بع‌راستی که زمانه بی رحم است مگر من چه خواسته بودم بغیر از چشمان کشیده شده اش موقع خندهِ زمانه‌بی رحم است دلبر جان! واگر نه‌‌چرا تو باید در آغوش خاک ها به خواب بروی ..