منتظرانه می خوابم چشم در چشم افق می نشینم قلم بر دست می گیرم پلک هایم که سنگینی خواب را احساس می کند، لب به سخن می گشایم ؛ *چشمان من ؛ اکنون که از هیاهوی زمین فارغ می شوی و مرا به عالم رویا می کشانی یادت بماند طلیعه دار انتظاری...* یادت بماند برای من سحری است دل انگیز که باید همه ی سنگینی خواب را کنار زنی و با من همراه شوی... باید نور سجاده ام را نشانم دهی می خواهیم زیر چتر فلک، دل به آسمان بسپاریم و چشم به راه آفتاب گردیم. شاید ندایی نسیمی از نگاهی تکانمان دهد شاید سحری، یوسف بیاید و تو باید میزبان قدم هایش شوی.. 🌹اللّهـُمَ عَجِل لِوَلیِڪَ الفــَرَج🌹