#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_بیست_و_سوم
زینب از بچگی، راحت حرفهایش را میزد و ارتباط محبتآمیزی با افراد خانواده داشت.
با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت.
چند تا نمایش در آبادان راه انداخت.
زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش میکرد.
مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین میکرد.
مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود.
مهران پیکهای بچه ها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و ۲ ریال هم حق عضویت از آنها گرفت.
دختر ها در کتابخانه ی مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند.
مهران گاهی دختر ها را نوبتی به سینما میبرد.
مهری و مینا با هم، شهلا و زینب با هم.
مهران اول خودش میرفت و فیلم را میدید و اگر تشخیص میداد که فیلم مشکلی ندارد، دختر ها را میبرد.
علاقه ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگیاش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما میرفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه ی مادرم.
بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم.
اول تابستان که میشد، دور هم مینشستند و هر کدام نقشه ی رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد.
هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس. جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم.
برای همین، حرف مسافرت به اندازه ی رفتن سفر برای بچهها شیرین بود.
بچهها بعد ازظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمیتوانست از خانه بیردن برود،
دور هم مینشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند.
آنقدر از حرفزدنش لذت میبردند که انگار به سفر میرفتند و بر میگشتند.
@entezaro