✍شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند. 🔸شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد. شبلی رفت. مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ 🔹نانوا گفت: نه. آن مرد گفت: این شبلی بود. نانوا گفت: من از مریدان اویم. سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم. شبلی قبول نکرد. 🔸نانوا گفت: اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم. شبلی قبول کرد. وقتی همه شام خوردند نانوا گفت: شبلی من سوالی دارم. شبلی گفت: بپرس. نانوا گفت: 🔹دوزخ یعنی چه؟ شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی. ✍به قول مولوی پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زان که بد مرگی است این خواب گران