وَ لَمّا تَلاقَیْنا عِشآءً وَ ضَمَّنا سَوآءُ سَبیلَیْ دارِها وَ خیامی (۳۱)
وَ مِلْنا کَذا شَیْئًا عَنِ الْحَیِّ حَیْثُ لا رَقیبٌ وَ لا واشٍ بِزورِ کَلامِ (۳۲)
فَرَشْتُ لَها خَدّی وِطآءً عَلَی الثَّرَی فَقالَتْ: لَکَ الْبُشْرَی بِلَثْمِ لِثامی (۳۳)
فَما سَمَحَتْ نَفْسی بِذَلِکَ غَیْرَهً عَلَی صَوْنِها مِنّی لِعِزِّ مَرامی (۳۴)
وَ بِتْنا کَما شآءَ اقْتِراحی عَلَی الْمُنَی أرَی الْمُلْکَ مُلْکی وَ الزَّمانَ غُلامی (۳۵)
ترجمه:
۳۱ ـ و هنگامیکه در وقت عشاء از شب، ما با همدیگر برخورد و ملاقات نمودیم، و تساوی دو راه خانۀ او و خیمۀ من ما را مشمول عنایات نمود،
۳۲ ـ و یک مقدار کمی از قبیله و خانمان دور شدیم، بطوریکه در آنجا نه جاسوس و پاسداری بود و نه نمّام و سخنچینی که به گفتار باطل و کلام ناحقّ، حقّ ما را ببرد و ضایع و فاسد گرداند،
۳۳ ـ من برای استراحت او گونۀ خود را بر روی خاک فرش کردم تا بر آن فراش قدم نهد؛ امّا وی گفت: بشارت باد ترا که اینک اجازه داری دهان بند و نقاب مرا ببوسی!
۳۴ ـ و از شدّت غیرتی که من از روی عزّتِ مرام و مقصد خود داشتم برای مصونیّت و حفظ او، نفس من بدین کار اجازت نداد.
۳۵ ـ و بنابراین، ما در آن شب بیتوته کردیم همانطوریکه نظر إبداعی و اقتراحی من بر این آرزو تعلّق گرفته بود درحالیکه میدیدم مُلک و پادشاهی را که مُلک و پادشاهی من است، و زمان را که غلام و بندۀ حلقه به گوش من است.
«دیوان ابن فارض» طبع بیروت (سنۀ ۱۳۸۴ ) ص ۱۶۲ تا ص ۱۶۵