یا‌حَضرَت ِ‌حَق... - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اينو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصميم گيری، چه توی حرف زدن يا هر چی اولين کسی که ضرر می کنه خودتی. خيلی وقت ها هم اين ضررها سخت جبران می شه. اين دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بيشتر از اين که ضربه به روحيه ات زده باشه، اعتماد به آينده ات رو ويران کرده. اگر خدايی نکرده حرفش راست باشه برای تو خيلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آينده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستيد بسازيد، دچار مشکل می شه. مگه اينکه درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلاً نگران اين نبود که اين دختره چی گفته. نگران حال تو بود. نگران آينده ای بود که ذهن تو رو توش ويران شده می ديد. - مامان جان! من طاقت هيچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ويران می کند. اگر آباد باشی و احمق نباشی، حسادت های ديگران بيچاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گويد: - دخترم بيدی نيست که با اين بادها بلرزه. سر مزار دايی منتظريم. من اما بيد مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم. - می دونی ليلاجان! هميشه شيطون می گرده و می گرده تا بهترين رو خراب کنه. بهترين عمل، بهترين فکر، بهترين رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زيباترين و قيمتی ترين رابطه ها بين فرزند و والدين بعد هم بين زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزيزم. - من ضعيف نيستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی يه ضربه برا يه آدم قوی کفايت می کنه. - نه عزيزم. اتفاقاً اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعيفه. جسم نيست که با يه تير تموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهايت توان داره. - بی نهايت خداست مامان. اشتباه نگيريد. - آفرين! همينو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطايی از تو سر نزده قوی هستی، هيچ اتفاقی هم نمی تونه زمينت بزنه. فهميدی ليلاجان؟! هيچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببين دقيقاً چی شده؟ کمک بخواه. تکيه کن. خودت بهتر می دونی مادر. *** نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پيش دايی ای که هميشه وقتی علی لبخند می زند، ياد او می افتم. کنار مزار دايی که می رسم، انگار شانه ای پيدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم. دوباره گريه ام می گيرد. مادر هم با من آرام گريه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، و الا رنج دنيا که تقدير نوشته اش بوده و هست و آنقدر هم با رضايت در آغوش گرفته که دنيا اگر انسان بود، حتماً دست در گردن مادر، عکس يادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. ديگر برايم مهم نيست چادرم خاکی شود و اتويش به هم بخورد. رنگ دنيا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلاً گاهی فکر می کردم سبز است. يک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همين هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پر نشاط. گاهی شديداً درون گرا. خيلی که احساس تنهايی می کردم، طوسی می شد. نه سفيد و نه سياه. اين رنگ روزهايی بود که دلم می خواست فرا تر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بيايم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگيرم. روز های طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشيدم برای نداشته هايم و حاضر نبودم که داشته هايم را ببينم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. هميشه فکر می کردم بدتر از اين نمی شود؛ و شد و شد و شد و... حالا اين برزخ قرمز و نارنجی که در آن سرگردانم، رنجش از همه بيشتر است. در سرزمينی هستم که رنگ هايشان برايم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است. - سلام عزيزم! وای ليلا جون! الهی بميرم! فرصت نمی کنم که از جايم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گيردم و من سعی می کنم که گريه نکنم. ضعيف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است يا... @Shahidzadeh