🌺داستان صدراعظم ومردفاضل
🌺معروف است كه در زمان قاجاريه مرد نسبتا فاضلی كه بسيار خوشنويس
بوده ظاهرا از شيراز رفته بود مشهد برای زيارت . در بازگشت پولش
تمام میشود يا دزد میزند ، و در تهران در حالی كه غريب بوده بی پول
میماند . فكر میكند كه از هنرش كه خطاطی است استفاده كند و ضمنا زياد هم معطل نشود . بر میدارد همين عهدنامه اميرالمؤمنين عليهالسلام به مالك اشتررا با يك خط بسيار زيبا مینويسدخط كشی میكند ، جدول بندی میكند ، وآنرا در دفتری مینويسدو اهدا میكند به صدراعظم وقت .
يك روز میرود نزد صدراعظم در حالی كه ارباب رجوع هم زياد بوده اند . نوشته را به او میدهد و میگويد هديه ناقابلی است .
پس از مدتی بلند میشود كه برود .
😡 صدراعظم میگويد آقا شما بفرماييد...
با خود میگويد لابد میخواهد مرحمتی بدهد,لذا میخواهد خلوت بشود
چند نفری از ارباب رجوع ها میمانند . باز میبيند خيلی طول كشيد ، بلند
میشود كه برود .
دوباره صدراعظم میگويد آقا شما بفرماييد...
تا اينكه همه مردم میروند ، فقط پيشخدمتها میمانند .
😡صدراعظم میگويد فرمايشی داريد ؟
👌اين شخص میگويد نه ، من عرضی نداشتم ، همين را تقديم كرده بودم .
پيشخدمتها را هم میگويد همگی برويد بيرون ، كسی حق ندارد بيايد داخل
اطاق . اين بيچاره وحشتش میگيرد كه اين ديگر چگونه است ؟ !
😡صدراعظم میگويد خوشنویس بيا جلو !
👌میرود جلو می گوید:🔻🔻