🔸راه را در بیابان گم کرد. ترس همه وجودش را برداشت. به رسم مذهب پدری شروع کرد صدا زدن: یا ابابکر، یا عمر، یا عثمان، به فریادم برسید... جواب نگرفت. ناخودآگاه یاد حرف‌های مادرش افتاد: ما شیعیان امامی داریم که در سختی‌ها به دادمان می‌رسد. نامش اباصالح است... با خودش عهدی کرد: اگر اباصالح نجاتم دهد، به مذهب مادرم درمی‌آیم. فریاد زد: "یا اباصالح المهدی ادرکنی" ناگهان آقایی نورانی کنار خودش دید...