⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ با فریاد من توجه چند نفر بهم جلب شد دیگه هیچی برام مهم نبود بلند شدم و رفتم سمت محدثه چنتا تیر به طرفم شلیک شد که به کنارم خورد وقتی رسیدم به محدثه سرشو گذاشتم روی پام و شروع کردم حرف زدن باهاش من: اجی قربونت بشه چرا چشمات و بستی هان محدثه خواهری توهم مثل سلینا تنهام گذاشتی آره بی معرفت دوتایی رفتین منو نبردین دیگه نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست و اشکام روی صورت محدثه ریخت متوجه شدم سرو صدا ها تموم شده و همه اردوگاه تو سکوت غرق شده فکر کنم درگیری تموم شده بود سرمو بلند کردم که دیدم بچه های گروه و فرمانده یکم اونور تر وایستادن و با ناراحتی و بعضی ها با چشم های اشکی زل زدن به من [دانای کل] مادر محدثه از صبح که از خواب بیدار شده بود همش دلشوره داشت دلش آرام و قرار نداشت در طرفی دیگر زینب بی روح به درختی تکیه داده بود و داشت به آمبولانسی که با آن محدثه را مبیردن نگاه میکرد تکیه خود را از درخت گرفت و به داخل چادر رفت روی تخت دراز کشید و آهنگی را پلی کرد ــــــــــــــــــــــــــــ خبر چه سنگینه خبر پر از درده؛ 😣 غم رفیقامون بیچارمون کرده! زمینی بودند و به آسمون رفتن؛ دوباره جاموندیم رفیقامون رفتن… تا کی باید بمونیم و بسوزیم از غصه؟ کی آخه میرسه به ما، مسیر این قصه؟!💔 تا کی با دستامون روی گلا بریزیم خاک… خدایا پاره پاره شد دلم؛ دیگه بسه! رفیق عین برادر شد رفاقت تا سر جونه… غمِ داغ رفیقو پس برادر مرده میدونه؛ رفیق نیمه راه من خداحافظ😭 چه روز و شب ‌هایی کنار هم بودیم… تو بی‌قراریها؛ قرار هم بودیم چه خاطراتی بود تو روضه‌ها با تو نمیره از یادم حسین حسیناتو…😭 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•