🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗
#عقیق💗
قسمت36
حاج آقا صادقی این بار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای...
_سعیدی هستم!
_بله آقای سعیدی
حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهاش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر
میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را...
محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر
خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی
و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم
حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت:
_اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های
همینجایید؟
محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع
پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد!
حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و
زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده
جذبش کرده بود!
_چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که
کنجکاوم ببینمش
_پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم!
حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به
نظرم زمان خوبی باشه !
*
زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت
پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!منتظر بود!!!
چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش
گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 21 ساله اش به او
قصه دیروز و امروز نیست! ولی...
خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حاال منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر
عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد!
ولی عوض همه ی اینها ابوذر بود!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸