🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 یوسف لحظه ای در صورت درد کشیده ی زن دقیق شد و در دل گفت: - چند سال دور از خونه و آشیونه جنگیدیم که زنهایی مثه این زن تو خونه هاشون راحت باشن ولی غافل از این بودیم که جهاد اکبر رو باید از پشت جبهه ها شروع میکردیم. رو به زن گفت: - در حال حاضر چکار میکنید؟ منظورم شغلتونه؟ زن با شرمساری سرشو پایین انداخت: - فکر میکنید با این بچه ی مریض میتونم جایی هم کار بکنم؟ واسه مردم بافتنی با دست میبافم. گاهی هم عروسکهای بافتنی میبافم و به یه مغازه عروسک فروشی میدم تا برام بفروشه! قلب یوسف پر از درد شد. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت و قطره اشکی را که در گوشه چشمش جمع شده بود، با دست گرفت! ناگهان به سمت زن چرخید: - خونه که دارید؟ زن لبخند تلخی زد و گفت: - اگه اسمشو بشه گذاشت خونه، یه اتاق تو یه حیاط مشترک هست. یوسف دستهایش را مشت کرد و خیلی جدی گفت: بچه تونو بستری میکنم. با همکارام صحبت میکنم وازشون میخوام در اولین فرصت واسش وقت عمل بذارن! غصه هزینه شو نخورید. خدا بزرگه...! امیر طاها رو میگم تو اتاق خصوصی بستری کنن تا شما هم بتونید شب پیششون بمونید...! نیش اشکی از گوشه چشم ماه منیر جوانه زد: - خدا خیرتون بده آقای دکتر. .. سر نماز دعا میکنم که هرچی میخواین خدا بهتون بده...! نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم...! یوسف نگاهش را به چشمهای خیس زن چسباند: - هیچ کار خدا بی حکمت نیست... حتما خیریتی بوده که من امروز امیر طاها رو ببینم... خدا همه ی درها رو روی بنده هاش نمی بنده...! تشکر لازم نیست...!سرنماز دعا کنید که من هم به یه آرامشی برسم...! ماه منیر با چشمان گشاد شده به یوسف خیره شد: - شما که خیلی ظاهرتون آرومه...! یوسف در حالیکه به سمت در اتاق میرفت گفت: - منظورم آرامش روحمه...! خیلی وقته گمش کردم...! کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤