🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 بنیامین و بهجت صبح زود رفتن خونه ی عموی بهجت... مادر آقا کاظم هم صبح زنگ زد و به سمیه گفت تا نهار بره خونه شون؟ آقا کاظم امشب از ماموریت میاد و قراره همه ی خواهرها و برادرها خونه ی پدرش جمع بشن... مادر با لحن دلنشین و مهربانی ادامه داد: - دست و صورتتونو بشورید تا صبحونه واستون بیارم. با اعتراض گفتم: - ساعت یازده ست کی صبحونه میخوره...؟ اگه یه لقمه بخوریم نهار از اشتها میفتیم. مادر متعجب گفت: - واااا...! تو که معلومه کَک تَم نمیگزه ولی این طفلی چه گناهی کرده زن تو شده... نمیشه که شکمش گشنه باشه... تو نخور! ماه منیر زیر لب تشکری کرد و به سمت دستشویی رفت... * بعد از چند سال گشتن در بازارهای همدان چه لذتی داشت. دوست داشتم که وقت بیشتری داشتم تا ماه منیر را به تمام مکانهای دیدنی همدان میبردم ولی باید زودتر به تهران باز میگشتیم تا من آماده ی سفر به کانادا میشدم... هدفم از آمدن به بازار خرید برای ماه منیر بود. امیر طاها بهانه ای بیش نبود ولی میدانستم که اگر به ماه منیر میگفتم که با هم به خرید برویم قبول نمیکرد... ابتدا به مغازه ی لباس بچه رفتیم. ماه منیر با اصرار من چند تا بلوز و شلوار برای امیر طاها خرید. چشمم به مغازه ی لباس زنانه فروشی افتاد: - بریم اونجا رو هم یک نگاهی بندازیم؟ صورتش رنگ تعجب به خود گرفت: - واسه چی؟ همینطوری... دوست دارم لباسهای زنونه رو هم ببینیم... نه... دروغ چرا... ! دوست دارم براتون چیزی بخرم ولی میخوام با سلیقه ی خودتون باشه... - ولی من چیزی لازم ندارم! - میدونم... دوست دارم اینجوری از مامان پسرم به خاطر زحمتی که واسش میکشه تشکر کنم! - مثل اینکه باورتون شده که شما پدر امیر طاها هستید و من هم پرستارش...؟ - در اینکه من پدرش هستم شکی نیست ولی شما پرستارش نیستید... مادرش هستید... من پدرش و شما هم مادرش... حالا بریم اون مغازه... به اندازه ی کافی هم دلیل رفتنمونو توضیح دادم...پس اعتراضی قبول نیست. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤