🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۸
دیشب یوسف بهمون زنگ زد. از تو ازش پرسیدیم. گفت که فعلا تهران موندی و قصد نداری
بری شهرستان. آدرس خونه رو ازش گرفتم. به حاج خانم گفتم خدا رو خوش نمیاد با یه بچه
کوچیک تو این شهر به این بزرگی تنها باشی واسه همین صبح زود یه آژانس گرفتیم و اومدیم
چند روزی پیشت باشیم. یادمون رفته بود که شماره ی واحدو از یوسف بگیریم. داشتیم با حاج
خانم فکر میکردیم که کدوم زنگو فشار بدیم که خودت در رو باز کردی... خونه ی قبلی یوسف چند
بار اومده بودیم ولی این جدیده رو نه...چقدر خونه ی کوچیک و جمع و جوریه!
رو به مادر یوسف کرد:
- ببین حاج خانم چقدر خونه مرتب و قشنگ چیده شده... نشون میده که عروسمون خوش سلیقه
ست.
ماه منیر از تعاریف آقای صداقت احساس شعفی در دلش پدیدار گشت. در یک لحظه غم و
ناراحتی جای شادی چند لحظه ای را گرفت و با خودش گفت:
- خبر ندارن که تمام اینها صوریه! شوهر صوری... عروس صوری...
به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند. از داخل آشپزخانه اپن گفت:
- نهار خوردید آقای صداقت، خانم صداقت؟ ساعت سه بعد از ظهره...
پدر یوسف از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد و دست ماه منیر را گرفت و
با مهربانی گفت:
- من پدرت هستم و حاج خانم مادرت... تو با یوسف هیچ فرقی واسه ی ما نداری!
اشک شادی گوشه ی چشم ماه منیر را پر کرد و در دل گفت:,
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤