عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ــــــــ★ــــــــ★ــــــ★ـــــــ★ــــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پـارت_اوݪ بِـه‌ڹامِ‌آ
⚡️ـــــ★ــــ★ــــــ★ـــــــ★ـــــ⚡️ من: اره تنها میره ولی خونشون نزدیکہ مهدی: اهان بعد راه افتاد منو هادی هم دنبالش وقتی رسیدیم رفتم اتاقم و لباسام و عوض کردم تو فکر امشب بودم که صدایی مامان اومد مامان: دخترم بیا نهار بخور من: چشم اومدم بلند شدم رفتم آشپزخونه و بعد اینکه غذام تموم شد از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم نمیدونم چقدر خوابیده بودم اما با صدا مامان بیدار شدم بلند شدم رفتم یکم اب به صورتم زدم و اومدم آماده شدم و چادرم و پوشیدم و رفتم پیش مامان تو سالن من: مامانی من رفتم مامان: محدثه هست خوب دیگه نه من: اره مامان باهم میریم مامان: باش به سلامت یادت نره زنگ بزنی مهدی یا هادی بیان دنبالت من: چشم خدافظ مامان:خدافظ از خونه که اومدم بیرن یکم ترس داشتم چیه ترسو هم خودتونید خوب تاهالا تنها بیرون نرفتم تو خیابون پشه هم پر نمیزد چه برسه به آدم آروم آروم داشتم میرفتم که سه تا پسر اومدن طرفم محل ندادم و به راهم ادامه دادم ولی همینجوری دنبالم میومدن وای خدای من اینا چرا دست از سرم برنمیدارن 😰 خدایا خدمو بهت سپردم نزار دست اینا بهم بخوره. چادرم و آوردم جلوتر و سفت گرفتمش پسره: کجا حاج خانوم درخدمت باشیم جوابش ندادم و به راهم ادامه دادم ایناهم ولکن نبودن وایی خدایااااا این سه نفر کم بود یه پسره دیگه داشت از جلو میومد هوا دیگه کم کم داشت تاریک میشد اخ خدایا مسجد دیر شد الان نماز شروع میشه پسر که بهمون رسید روبه اونا با لحن خاصی گفت: ببخشد کاری با خانوم داشتین اون پسرا هم که معلوم بود ترسیدن با تته پته گفتن: نـ.. ـہ نـہ و فلنگ و بستن صدا پسره چه آشنا بود برگشتم سمت پسره کـــہ یاااااا امام حسین خودت کمکم کن 😥 من: دا..دا..شـ..ش هـ.. ـادی مگه تو تــ..ـو اداره نبودی هادی همون طور که ابروهاش و انداخته بود بالا گفت :جانم خواهری نچ یچیزی یادم رفته بود اومدم ببرم اممم راستی محدثه خانوم کجان نمی بینمشون من: گفت سر خیابون منتظرم می ایسته هادی با دوقدم خودشو بهم رسوند و گفت: ولی شما یچیزی دیگه به ما گفتین نه🤨 آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم: داداشی خوب خوب الان نماز شروع میشه بعد توضیح میدم باشهههه داداشـــی😊 هادی: خر نمیشم ولی چون نماز دیر میشه باشه با هادی راه افتادیم سر خیابون محدثه وایستاده بود و هی اینور و اونور و نگاه میکرد وقتی منو دید اومد طرفم هادی: سلام محدثه : سلام اقا هادی من : سلام محدثه: سلام معلومه کجایی من: ببخشید بعد توضیح میدم فعلا بریم مسجد محدثه: باش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•