عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_پنجم [سلینا] از او
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [ناشناس] سرگرد چیز هایی زیادی فهمیده بود و میخواست به سلینا بگوید تنها فردی بود که در آن زمان می توانست به او کمک کند در طرفی دیگر امیر توانسته بود خوب در بین آنها نفوذ کند و اعتمادشان را جلب کند امیر تصمیم گرفته بود خانم حیدری را فراری دهد و زینب به این فکر می کرد که چرا برای نجاتش کاری نمی کنند خودش چند بار برای فرار تلاش کرده بود اما موفق نشده بود چند روزی بود که یک پسر جدید را بین افراد می دید برایش جای تعجب داشت چون پسری سر به زیر بود این چندبار آن را دیده بود که همیشه سرش پایین است [زینب] اووووف خسته شدم این پسره ام که همش سرش تو گوشیه الان دقیقه یه نیم ساعتی میشه اومده و یه گوشه سر به زیر وایستاده و با گوشیش ور میره شنیده بودم دل این عسل برایش رفته دل این دختره هم که فرودگاهی هست برا خودش هر روز یک نفر تا دیروز که این پسره چشم جنگلی بود حالا شده این پسره تو همین فکر ها بودم که اومد و پشت سرم وایستاد مطمئنم در بالایی در و کنار همان شلاق دوربین هست اما پشت سرم نه پسره: خب خب شنیدم بدجور آرمان و عصبانی کردی میگه هیچی نمیگی هرچی هم شکنجت میده حرف نمیزنی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•