⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [زینب] از وقتی که از خواب بیدار شدم نمیدونم چرا دلم شور میزنه یه حال عجیبی دارم اون خوابی هم که دیدم دیگه حالم و بدتر میکرد دلم برا سلینا و بقیه تنگ شده رفتم پیش هادی که پشت سیستم نشسته بود و تو حال و هوای خودش بود و متوجه من نشده بود من: هادی هادی:------------ من: داداشی هادی:----------- من: هاااااااادی هادی : هاان چیه چخبره من: اهههه داداش کجایی دو ساعته دارم صدات میکنم هادی: ببخشید اجی حواسم نبود خوب هالا بگو چیکارم داشتی من: داداش من می خوام برم اردوگاه هادی: چییییییی من: همون که شنیدی هادی: باید قبلش با سرهنگ هماهنگ کنم من: باش هادی دوباره برگشت سمت مانیتور و فکر کنم داشت به سرهنگ ایمیل میزد من: هادی داداش میشه گوشیت بدی هادی: جونم آبجی آره روی مبل برو بردار من: ممنون داداش هادی: خواهش آبجی گوشی هادی و برداشتم و رفتم رو مبل نشستم و شماره سلی گرفتم ولی هرچی بوق خورد جواب نداد نگران شدم شماره محدثه و گرفتم بار اول جواب نداد دوباره زنگ زدم بوق دوم جواب داد ولی صداش گرفته بود و بی حال محدثه: الــــو من: الو محدثه گفتم الان کلی جیغ جیغ میکنه ولی نه صدای آروم گریش تو گوشم پیچید چشمام گرد شد من: محدثه چی شده محدثه: هق هقق هققق من: محدثه بگو چی شده محدثـــــــــه با فریادی که کشیدم هادی با تعجب اومد و کنارم نشست محدثه: هق هق زینب هق سلینا هق هق دیگه نیست هق شهید شد من : چییییییییییییییییی محدثه: رفته بودیم عملیات که تو عملیات تیر خورد دیگه بقیه حرفاش و نشنیدم گوشی از دستم افتاد درسته زمانه کمی باهاش دوست بودم ولی خیلی بهش وابسته شده بودم و حتی از محدثه هم بیشتر دوستش دارم وقتی به خودم اومدم که از زور گریه نفسم بالا نمیومد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•