⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_یکم
[زینب]
از وقتی که از خواب بیدار
شدم نمیدونم چرا دلم شور
میزنه یه حال عجیبی دارم
اون خوابی هم که دیدم دیگه
حالم و بدتر میکرد
دلم برا سلینا و بقیه تنگ شده
رفتم پیش هادی که پشت
سیستم نشسته بود و تو
حال و هوای خودش بود و
متوجه من نشده بود
من: هادی
هادی:------------
من: داداشی
هادی:-----------
من: هاااااااادی
هادی : هاان چیه چخبره
من: اهههه داداش کجایی دو
ساعته دارم صدات میکنم
هادی: ببخشید اجی حواسم نبود
خوب هالا بگو چیکارم داشتی
من: داداش من می خوام
برم اردوگاه
هادی: چییییییی
من: همون که شنیدی
هادی: باید قبلش با
سرهنگ هماهنگ کنم
من: باش
هادی دوباره برگشت سمت
مانیتور و فکر کنم داشت به
سرهنگ ایمیل میزد
من: هادی داداش میشه
گوشیت بدی
هادی: جونم آبجی آره روی مبل
برو بردار
من: ممنون داداش
هادی: خواهش آبجی
گوشی هادی و برداشتم و
رفتم رو مبل نشستم و شماره سلی گرفتم ولی هرچی بوق
خورد جواب نداد
نگران شدم
شماره محدثه و گرفتم
بار اول جواب نداد دوباره زنگ
زدم بوق دوم جواب داد
ولی صداش گرفته بود و
بی حال
محدثه: الــــو
من: الو محدثه
گفتم الان کلی جیغ جیغ میکنه
ولی نه صدای آروم گریش
تو گوشم پیچید
چشمام گرد شد
من: محدثه چی شده
محدثه: هق هقق هققق
من: محدثه بگو چی شده
محدثـــــــــه
با فریادی که کشیدم هادی با تعجب
اومد و کنارم نشست
محدثه: هق هق زینب هق سلینا هق هق دیگه نیست هق شهید شد
من : چییییییییییییییییی
محدثه: رفته بودیم عملیات که تو عملیات تیر خورد
دیگه بقیه حرفاش و نشنیدم
گوشی از دستم افتاد
درسته زمانه کمی باهاش
دوست بودم ولی خیلی
بهش وابسته شده بودم
و حتی از محدثه هم بیشتر
دوستش دارم
وقتی به خودم اومدم
که از زور گریه نفسم
بالا نمیومد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•