⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [مهدی] قرار بود جشن عروسی رو روز تولد خانم فاطمه زهرا برگزار کنیم زنگ زدم نازی و گفتم آماده بشه دارم میرم دنبالش که بریم برای خرید لباس عروس و بقیه جیزا یه ده دقیقه میشد جلو خونه نازی اینا به ماشین تکیه داده بودم منتظر خانم خانوما با صدای نازی برگشتم طرفش من : سلام خانومم خوبی نازی: سلام اقا اوم دیدمت خوب شدم من: ای شیطون بپر بالا که دیر شد سوار شدیم و راه افتادم سمت مزون لباس عروس بده یه ده ، بیست دقیقه رسیدیم یه جا پارک پیدا کردم و ماشین و اونجا پارک کردم خیلی شلوغ بود من: خانومم رسیدیم پیاده شو نازی : باش هر دو پیاده شدیم و بعد قفل کردن در های ماشین دست نازی و گرفتم و بدون حرف رفتیم سمت مزون خیلی شلوغ نبود اونجا به فروشنده که دوستم بود سلام کردم و روبه نازی گفتم: خانومم ببین از کدوم خوشت میاد نازی: باشه آقایی نازی رفت لباسارو نگاه کنه منم رفتم پیش دوستم من: سلام داداش محمدطاها: به به سلام رفیق کم پیدا من: هییییی این روزا سرم خیلی شلوغه محمدطاها: بله بله دارم میبینم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•