﷽✨ 🔴راستگو ✍️پادشاه پروانگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانه‌ها را در آتشش می‌سوزاند و نیست می‌گرداند. پادشاه پروانگان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ می‌گویید؟ مخبران قسم یاد کردند که از درست ‌گویانیم سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مااموری گسیل می‌دارم تا مرا از شمع خبر آرد. ماموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوخته‌اند و مرده‌اند مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: خبر درست است. سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی و مأپاموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مامور دوم نیز بدید، آنچه اولی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: خبر درست است سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مامور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد. فردا شد و سلطان در انتظار که مامور فرا رسد، اما مامور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند. سلطان گفت: خبر راست بود. گفتند: اما آن مأمور که گسیلش داشتید هنوز نیامده است سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند. آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند. هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درست‌گویی بود که راست گفت. او پروانه‌ای بود که خود نور شد https://eitaa.com/eslam20