پادشاهی پــس از اینکه بیمــار شــد گفت نصـف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهــم که بتواند مرا معالجه کند . تمام آدم های دانا دور هم جمع شدنــد تا ببیند چطور می شـود شاه را کرد ، اما هیچ یک ندانستند تنها یکی از مردان دانا گفــت فکر کنـم می توانم را معالجه کنـم . اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید ، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید ، شاه معالجه می شود شــاه پیــک هایش را بـرای پیــدا کردن یــک آدم خوشبخت فرستاد . آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند ، حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا باشد آن که ثروت داشـت ، بیمار بود . آن که سالم بود در دست و پا میزد ، یا اگر سالم و ثروتمند بــود زن و زندگی بـدی داشــت . یا اگر فرزنــدی داشت ، فرزندانش بد بودند خلاصه هر آدمی چیــزی داشــت که از آن گِلـِه و شکایــت کند . آخر های یک شــب ، پسر شــاه از کنار ای محقرو فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید... شکر خدا که کارم را تمــام کرده ام ، سیــر و پــر غــذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شـد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مــرد هم هر چقـدر بخواهــد بدهند . پیک ها برای بیــرون آوردن مـرد داخل کلبه رفتند ، اما مــرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت . استکبار ستیزان