🍃
#تاریکخانہ
#فانوس_136
چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش هم...
صورتش گر گرفته بود و تنش یخ کرده بود...
با خودش فکر میکرد عاقد چقدر تند پیش میرود...
به همین زودی به بار سوم میرسد و او هنوز تارهای صوتی اش را فلج میبیند...
انسیه با اشک خدا را شکر میکرد و معصومه از نگاه حامد فرار میکرد و به کله قند ها زل میزد...
حره حواسش به مروه ی خیره و ساکت بود و حاجی...
وانمود میکرد آرام است ولی دلش آشوب بود...
دیگر بعد از آن تجربه تلخ به هیچ چیز و هیچکس اعتماد نداشت حتی پسرش!
اگر چه در معذوریت حال و خواست مروه و میل میثم و ایضا فرزانه قرار گرفته بود؛
هنوز به پایداری میثم یقین نداشت و به فکر از امروز به بعدش بود که چطور قدم بردارد تا دوباره بلای جدیدی خانواده اش را از پا نیندازد...
میثم اما غرق دلتنگی و ذوق بود...
و بی صبرانه در انتظار لحظه ای که بی دغدغه و گناه صورت زیبای فرزانه را زیر نگاه مشتاقش نوازش دهد و دست در دستش خاطرات خوش قبل از تباهی را مرور کند!
آنقدر این تجربه شیرین بود که یقین داشت دیگر هرگز آن را تباه نخواهد کرد...
فقط نمیدانست چطور خیال پدرِ مارگزیده اش را راحت کند که از ریسمان سیاه و سفید نترسد...
در چشم به هم زدنی سوال برای بار سوم هم پرسیده شد و جفت رینگ ساده ای به رنگ سفید مقابلشان باز شد...
فرزانه با دلهره صورت غرق آرامش حاجی را که اثری از طوفان درونش در آن نبود کاوید و بعد به اذن پدر و مادرش بله را گفت...
جمعیت اندک با شادی کف زدند و میثم نگاهش را بالا کشید...
فرزانه خداخدا میکرد تا فرصتِ خلوت دست نگه دارد اما او انگار طاقتش همان دم تمام شده بود...
بله را به وکیلمِ عاقد گفت و بعد در نیم رخ گل انداخته و پشت هاله ی چادر پنهان شده ی فرزانه غرق شد...
کمی طول کشید تا متوجه صدای انسیه شود که از آنها میخواست حلقه به دست هم کنند...
همه زیرزیرکی میخندیدند و به میثم حق میدادند گیج باشد....
میثم هم ابایی از به نمایش گذاشتن شوریدگی اش نداشت ولی فرزانه زیر بار این شرم مثل شمع آب شده عرق میریخت...
میثم دست برد و جعبه ی حلقه ها را دست گرفت...
هر دو را فرزانه و معصومه به سلیقه خودشان خریده بودند...
یکی پلاتین و یکی طلای سفید...
ولی دقیقا مثل هم...
ساده و براق با حکاکی حرف اول نام هم...
یک "میم" و یک "فاء" به خط ثلوث!
فرزانه سلیقه اش همیشه خوب بود و زیبایی را در سادگی میدید...
میثم جعبه را پیش برد تا اول او حلقه بردارد...
انگشتان ظریف و لرزان فرزانه پیش آمد و با دو انگشت حلقه ی میثم را بیرون کشید...
انگشتان میثم هم حلقه ی فرزانه را...
اما هیچ کدام جرئت پیش قدم شدن نداشتند...
آنقدر که حوصله ی حاجی سر رفت:
_باباجان بجمبید دیگه من شب مسافرم یه حلقه ست اگر نمیتونید بیام!
میثم با لبخند چشمی گفت و فوری دست چپ فرزانه را بلند کرد...
کمی برای انداختن حلقه پیش کشید و همانطور که نگاهش به حلقه و انگشت بود آهسته گفت:
_چرا انقد سردی؟!
فرزانه سکوت کرد...
تمام بدنش از گرمای دستان میثم به لرزش افتاده بود...
حلقه که به انگشتش نشست زود از آن حرارت فرار کرد و دستش را بیرون کشید...
چند بار عمیق نفس کشید تا بتواند بگوید:
_دستت...
میثم شیطنتش گل کرد: دستم چی؟!
فرزانه کلافه پلک برهم کوبید:دستت رو بیار بالا...
آهسته تر جواب داد: خودت برش دار!
فرزانه نگاه از سر غیضی به چشمهایش کرد ولی در حرارت تیله های میشی اش غرق شد...
چیزی نمانده بود دوباره تشر شوخ طبعانه حاجی آبرویشان را ببرد که میثم با لبخند دلبرانه ای دستش را مقابل صورت بالا گرفت...
با لرزشی محسوس و احتیاطی فراوان دور رینگ را گرفت و وارد انگشت کرد...
زیر چتر نگاه میثم حلقه را همان بالای انگشت رها کرد و دستهایش را مشت کرد بلکه آرام شود...
میثم کار نیمه تمامش را تمام کرد و حلقه را در انگشت خوش نشاند...
بار دیگر صدای صلوات و نقل در هم آمیخت و حواسها از آن دو پرت شد تا میثم راحتتر دست لرزان فرزانه رو بگیرد و گرمایش را به سرمای او غالب کند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗