🍃 ♥️ از اینڪہ دائم مسخره ام مےڪرد هم حرص مےخوردم و هم مےخندیدم... تقریبا ڪمے از رفتن محمد ڪہ گذشت هانیہ گفت: _راستے امشب مےریم دریا با چادر خودت بیاے مغز پخت میشیا... یہ چادر بندرے بدُم تنت ڪنے؟ ذوق زده گفتم: _باورت میشہ یڪے از آرزوهام این بود یڪے از این لباسا داشتم... _عزیزُم آرزو نداره ڪہ خو مےگفتے بشت ميدادُم... بلند شد و توے ڪمدش جست و جو ڪرد... یڪ دست چادر زرشڪے و یڪ دست بنفش خیلے روشن و زیبا روے تخت گذاشت... _مےگُم اینا پیش خودت باشن زرشڪیہ هر وقت بیرون رفتیم بپوش بنفشہ بزار واسہ عقد اسماعیل آخر هفتہ... چطورن؟ _عالےان... دستت بےدرد... فقط... این بنفشہ خیلے خوشگلہ میشہ الان بپوشم ببینم چطوره؟ _عزیزُم اینا دیگہ مال خودتن پرسیدن نداره... _نہ بهت برمےگردونم فقط الان... راستے... از این نقابا ڪہ بہ چشم ميزنن چے دارے؟ خندید: _ها دارُم... از توے ڪشو یڪ طلایے رنگش را درآورد و گرفت سمتم: _ایم بزار واسہ عقد ڪہ... از پایین صداے خالہ زهرا بلند شد: _هانیہ... هانیہ... بیا پایین ڪارت دارُم... فورے از جایش بلند شد: _مو مےرم پایین تو ایہ تنت ڪن بیا ببینیم... از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست... من هم چادر بندرے بنفش روشنش را با حوصله بستم و نقاب فلزی را روی چشمانم مرتب کردم... در اتاق را باز ڪردم و از پله ها دویدم پایین... همینطور توی راهرو داد میزدم هانیه چطور شدم؟ غافل از اینکه محمد مدارکش را جا گذشته و برگشتہ... روی پله های آخر بودم که در را باز کرد و با هم چشم تو چشم شدیم... چند ثانیه بی اختیار نگاهم کرد و خیلی زود سرش را انداخت پایین و از در بیرون زد... روی پله ها خشک شده بودم... "خدایا منو ببخش نمیدونستم قراره برگرده... دوستش دارم ولی خودت میدونی دوست ندارم با گناه به دستش بیارم..." هانیه از آشپزخانه بیرون آمد... _وه عروس خانوم چہ خوشگلے شدے... چیہ چرا وا رفتے آقا دوماد نپسندید در رفت؟ نقاب را از روے چشمم برداشتم و پرت ڪردم طرفش: رمان •°💜 اینجا پارتگذاری میشه👇🏻 بقلم خانوم‌الف خودمون😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌