🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان
#شُعله🔥
#part127
پشت فرمون در حال رانندگی بود
بی هدف...
بعد از ۴۸ ساعت خونه نشینی بیرون زده بود تا حال و هوایی عوض کنه ولی دیگه از چیزی لذت نمی برد...
هیچ چیز توی ذهنش نبود
خالیِ خالی..
حتی لعیا هم دیگه نبود...
اونقدر از این رها شدن دلخور بود که لعیا هم براش کمرنگ شده بود
دلش میخواست بابت این بی وفایی ازش متنفر باشه اما هنوز زود بود...
فعلا در حد بی توجهی موفق بود اما امید ار بود یک روز بتونه همین محبت کوچک که آتیش زیر خاکستر بود رو هم به نفرت بدل کنه و از این وابستگی به طول کامل رها بشه...
دلیلی نداشت به کسی که بهش پشت کرده فکر کنه و بهش وابسته بمونه...
توی افکار خودش غرق بود که صدای زنگ تلفن بلند شد...
توی این چند روز فقط مادرش بهش زنگ میزد...
گفته بود یک هفته مرخصیه و از همکاراش خواسته بود هیچ تماسی باهاش نگیرن...
برعکس این چند هفته چند روزی بود که حتی هنگامه هم بهش زنگ نمیزد ولی اصلا براش مهم نبود...
بی حوصله گوشی رو از روی صندلی کناریش برداشت و نگاهی بهش کرد...
شماره ناشناس اما ثابت بود
اول خواست قطع کنه اما بعد فکر کرد شاید کار واجبی باشه
اما قبل از اینکه جواب بده تماس قطع شد
بی خیال رهاش کرد روی صندلی اما دوباره صداش دراومد...
دوباره گوشی رو برداشت و اینبار بی تعلل جواب داد: بله؟!
_سلام
آقای الیاس پاک روان؟!
پوزخندی زد...
دیگه نه این اسم و نه این فامیلی مال اون نبود
بدتر اینکه حتی فامیلی اصلی خودش رو هم نمیدونست!
با صدایی گرفته جواب داد:
بله بفرمایید امرتون
_من از بیمارستان فیروزگر تماس می گیرم...
یه خانمی رو آوردن اینجا که فقط شماره شما توی گوشیشه...
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
یه خانم جوونی که... خودکشی کرده..
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀