🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان
#شُعله🔥
#part148
_روز دوم زندگی مشترک چطوره؟!
پیامی که ارسال شده بود صورت خواب آلود و ورم کرده ش رو به خنده باز کرد و با دستهایی که هنوز خوب کار نمیکرد به سختی نوشت:
کاملا غیر مشترک...
از اون موارد معدودی بود که شراره وسط کار هوس شوخی کرده بود...
شاید هم دلیلی پشت این سوال بود!
به هر حال پیامها رو پاک کرد و برای شستن دست و صورتش از جا بلند شد...
خونه قدیمی تر از اون بود که مستر داشته باشه
برای بیرون رفتن هم بابت سر کردن شال یا نکردنش مردد بود
در تشخیص اینکه هنوز برای بیرون اومدن از لاک خجالت زوده یا باید عجله کرد کمی تردید داشت
تقصیر اون و یا آموزشهاش نبود
امیر عبای کمی پیچیده به نظر میرسید...
برای احتیاط سارافون چهارخونه سبز و خاکی و شال سبزش رو نه چندان بسته تن کرد و در شکسته اتاق که پیش شده بود رو هول داد تا به سرویس بره
نامحسوس سرکی کشید
هنوز خواب بود
ناگهان فکری به سرش زد
پاورچین به اتاق برگشت و چادر رنگی و جانمازی که از قبل با خودش به این خونه آورده بود رو برداشت
سجاده باز کرد و چادر سر گرفت
بعد به حالت خوابیده روی سجاده، روی زمین دراز کشید
به این فضاسازی ها الان بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز داشت...
میدونست چیزی به بیدار شدنش نمونده و توی همون حالت منتظر شد...
اینبار هم وقتی ده دقیقه بعد امیرعباس اومد پای در و از پشت چهارچوب صدا زد جوابی نداد
امیر عباس باز ناچار نگاه کوتاهی انداخت اما وقتی دید تخت خالیه دستپاچه از اینکه از خونه بیرون رفته باشه تا به همون قراری که دیشب میگفت برسه با عجله وارد اتاق شد اما بادیدنش توی اون وضع که روی سجاده خوابش برده و توی چارچوب ایستاد...
احساس میکرد این دختر رو درست نمیشناسه
انگار هیچی ازش نمیدونست و البته دلش میخواست که خیلی جیزها بدونه
علی الحساب با صدای بلندتری دوباره صدا زد:
بیدار شو دیگه ظهره ضعف نمیکنی؟!
هنگامه با یک تکان کوچیک کم کم چشم باز کرد و راست نشست:
سلام...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀