🔸
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی
#رفیق 📓
🖋 به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت4
حسین به یک نقطه خیره شد و شعر را در ذهنش تحلیل کرد. اویس گفته بود قرار است زنی سارا نام که رابط حانان است به زودی از امارات به ایران بیاید؛ پس کسی که قرار بود برسد، سارا نبود. کلمات را چندبار کنار هم چید و آخر، نتیجه تحلیلش را بلند گفت:
- حانان توی راه ایرانه!
- خودش؟ مطمئنید؟ آخه چرا؟
- چه میدونم. ولی کسی غیر از سارا قرار نبوده از مرزهای رسمی کشور وارد بشه. سارا رو هم که خبرشو داشتیم و لازم نبود اویس دوباره خودشو توی دردسر بندازه. فقط یه احتمال میمونه، اونم خود حانانه.
صابری که هنوز کنار برد ایستاده بود، نگاهی به جای خالی تصویر یکی از اعضای شبکه کرد و گفت:
- شاید سرتیم ترورشون میخواد بیاد.
- نه. اون قبلا از یکی از مرزها به صورت قاچاق وارد شده.
چشمان صابری گرد شد و با حیرت پرسید:
- کدوم مرز؟ الان کجاست؟
- اینا رو نمیدونیم. این همه چیزیه که اویس گفته. گویا این سرتیم محترم که هیچ اسم و عکسی ازش نداریم رو زودتر فرستادن ایران تا مقدمات کارش فراهم بشه و خابوندنش توی آبنمک. اما حالا که روی شیدا و صدف سواریم، حتما به اون سرتیم هم میرسیم.
صابری روی صندلی نشست و به برد خیره شد. بعد از چند لحظه گفت:
- خب اگه اینطوریه، یعنی اون سرتیم هم الان اصفهانه. حتما این مدت خوب توی شهر چرخیده و تموم زیر و بمش رو یاد گرفته.
حسین سرش را تکان داد و لبخندش را پنهان کرد. صابری که حرف میزد شبیه پدرش میشد. لحنش، تُن صدایش، حتی شیوه استدلالش به پدرش رفته بود. حسین گفت:
- الان چیزی که مهمه اینه که ببینیم حانان میخواد بیاد ایران چکار کنه؟
امید دستش را زیر چانهاش زد و به ابروهایش چین داد:
- ممکنه بخوایم دستگیرش کنیم؟
حسین این بار بلند خندید:
- چرا شما جوونا انقدر عجولید؟ اگه الان حانان رو بگیریم که نمیتونیم شبکهش رو بزنیم. تا زمانی که همه اعضای شبکه شناسایی نشن هم نمیشه بگیریمش و اون زمان هم به احتمال زیاد از ایران رفته. اما اشکال نداره؛ تا وقتی زیر چتر ماست بذار هرچقدر دلش میخواد با این و اون ارتباط بگیره و توی اروپا بچرخه. خودشم نمیدونه با این کارش چقدر به ما توی شناسایی باندهای معاندمون کمک میکنه!
لبخند کمرنگی روی لبهای امید نشست. صدای عباس از بیسیم شنیده شد که:
- حاجی ما الان توی هتلیم، چمدونامونم باز کردیم. میخوایم بشینیم باهم حرف بزنیم.
این یعنی تجهیزات شنود آماده بود. حسین زیر لب زمزمه کرد:
-آب زنید راه را، هین که نگار میرسد/ مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد...
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@estoory_mazhabi
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─