⚫️ ایّام شهادت مظلومانه حضرت باقر علم النّبیّین علیه السّلام تسلیت باد...
❌
به محمّد بن علي و پسرش و همراهانش (علیهم السّلام) آب و غذا ندهید، و کالایی به آنان مفروشید، و درب خانهها را به رویشان باز مکنید
✍🏻 ابوبكر حضرمى گويد: چون امام باقر عليه السّلام را به شام نزد هشام بن عبد الملك بن مروان (لعنهم الله) بردند، هشام به اصحاب خود و حضّار مجلس كه از بنىاميّه (لعنهم الله) بودند، گفت: وقتی من محمّد بن على را توبيخ كردم و ساكت شدم، شما نیز يك به يك به او روی آوريد و توبيخش كنيد. سپس به حضرت اجازه ورود داد. چون امام وارد شد، با دست به همگان اشاره كرد و فرمودند: السلام عليكم، همگان را مشمول سلام خود ساخت و بنشست. و چون به هشام به عنوان خلافت سلام نكرد و بىاجازهٔ او نشست، كينه و خشم هشام افزون گشت. پس به امام روی کرد و شروع کرد به توبيخ و اهانت، از جمله سخنانش اين بود: اى محمّد بن على، هميشه مردى از شما خاندان، ميان مسلمين اختلاف انداخته و آنها را به سوى خود دعوت كرده و از روى بیخردى (‼️) و كمدانشى (‼️) گمان كرده كه او امام است. هر چه دلش خواست آن حضرت را توبيخ كرد، چون او خاموش شد، حاضران يكى پس از ديگرى تا نفر آخر به حضرت روی آوردند و توبيخ مىكردند. چون همگى ساكت شدند، حضرت برخاست و فرمودند: اى مردم به كجا میرويد و شيطان میخواهد شما را به كجا اندازد؟! خداوند متعال به وسيله ما خانواده، پيشينيانِ شما را هدايت كرد و آیندگانِ شما هم از بركت ما (هدايتشان) پايان يابد، (يعنى در زمان ظهور امام قائم عليه السّلام). اگر شما سلطنتى شتابان و زودگذر داريد، ما سلطنتى دير رس ولی جاودان داريم كه بعد از سلطنت ما سلطنتى نباشد، زيرا ما اهل پايان و انجاميم، و خداى عز و جل میفرمايد: ««وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ».
هشام دستور داد حضرت را به زندان برند، چون به زندان رفت، با زندانيان سخن مىگفت، همه زندانيان از جان و دل سخنش را پذيرفته، به او دل دادند، زندانبان نزد هشام آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين من از اهل شام بر تو هراسانم و مىترسم كه تُرا از اين مقام عزل كنند، سپس گزارش زندان را به او گفت. هشام دستور داد آن حضرت و همراهانش را بر استر نشانده و به مدينه برگردانند، و فرمان داد كه در بين راه بازارها را به روى آنها ببندند و از خوراك و آشاميدنى منعشان کنند (و مقصودش از اين دستور توهين و توبيخ آن حضرت بود)، پس سه روز راه پیمودند و هيچگونه خوراك و آشاميدنى به دست نياوردند، تا آنكه به شهر مَديَن (شهر شعيب پيغمبر) رسيدند، مردم دروازه شهر را به روى آنها بستند، اصحاب حضرت از گرسنگى و تشنگى به ایشان شكايت بردند. امام عليه السّلام بر كوهى كه به آنها مُشرف بود بالا رفتند و با صداى بلند فرمودند: اى اهل شهرى كه مردمش ستمكارند، من بقية الّلهم و خداوند متعال مىفرمايد: «بَقِيَّتُ اَللّٰهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ مٰا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ». در ميان آن مردم، شيخى سالخورده بود، نزد مردم شهر آمد و گفت: اى قوم! بخدا كه اين ندا، مانند ندای شعيب پيغمبر است، اگر درب بازارها را به روى اين مرد باز نكنيد، از آسمان و زمین گرفتار بلا میشويد، اين بار مرا تصديق كنيد و فرمان بريد، و در آينده تكذيبم كنيد. من خيرخواه شمايم. مردم شتاب كردند و بازارها را به روى حضرت و اصحابش گشودند. خبر آن شيخ به هشام رسيد، دنبالش فرستاد و او را بردند و كسى ندانست كه كارش به كجا رسيد.
📚منبع: الکافی، ج١ ص۴٧١
{
@etelaresanihamedan }