۷ ✍🏻این قسمت: ❤️ 🔷مرتضی خیلی دوست داشت که در قسمت عملیاتی مشغول شود.🔫 اما من طاقت دوری اش را نداشتم و به مرتضی گفتم:مادر! رو ندارم همینجا کار اداری بگیر و پیش من بمون»📝 مرتضی می گفت: « من اصلا من نمیتونم کار اداری انجام بدم!»😬 هر چه اصرار میکرد، من مخالفت می کردم.❌ 🔶تا اینکه یک روز که داشتم نماز مغرب و عشا را میخواندم و به آخرین رکعت رسیده بودم،📿 دیدم مرتضی از در وارد شد و جلویم نشست و شروع کرد به بوسیدن پاهایم👣 نمازم تمام که شد مرتضی گریه می کرد و میگفت: «مامان! تو رو خدا اجازه بده من برم تکفیریها به عراق حمله کردن و میخوان حرم  اهل بیت(علیهم السلام) رو خراب کنن!»😔 🔷آنقدر پاهایم را بوسید و گریه کرد تا مرا راضی کرد. گفتم: «برو فقط مواظب خودت باش! شش ماه برو و برگرد» شش ماه که تمام شد گفتم:(شش ماهت تموم شد. دیگه برگرد) مرتضی گفت: امامان! حالا که اجازه دادی دیگه خرابش نکن! من نگفتم یک شش ماه!»🙏🏻  آنقدر گفت و گفت که راضی شدم و مأموریتش بجای شش ماه شد۴ سال! 🔶ماجرای سوریه که شروع شد، گفت: «میخوام برم سوریه گفتم: «دیگه این رو نداشتیم» گفت: «مامان! فقط بیا و ببین چقدر حضرت زینب (سلام الله علیها) تنهاست! (تکفیریها دور حرمش رو گرفتن و نزدیک حرم شدن) انقدر آنجا ماند و جنگید تا شهید شد.💔 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" 🆔 eitaa.com/EtreHussein "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAD-32RVA67Up7ORxxw