‌بسم الله الرحمن الرحیم ما تو را به حاجی می‌شناختیم. تو برای ما آن چهرهٔ ناشناس، آن صدای گرم بودی که در از آخرین پرواز حاجی می‌گفت، از آخرین ساعات مردی که داغش در فرودگاه بغداد، تا ابد روی پیشانی دل ما مهر شد. ما حتی چهره‌ات را درست‌وحسابی ندیده بودیم. عکست کنار عکس سیدمحمد حجازی بود و ما نمی‌شناختیمت. ما از تو فقط یک اسم بلد بودیم: راستش ما آدم‌معمولی‌ها حتی این را هم نمی‌دانستیم که این «سیدرضی» نام توست یا نام خانوادگی‌ات؟ گفتم که! ما تو را به حاجی می‌شناختیم. تو برای ما، همرزم او بودی. تو می‌خندیدی و می‌گفتی: «حاجی اومد گفت سید تو هم دیگه پیر شدی! دیگه به درد نمی‌خوری! باید شهـید شی!» و می‌گفتی خدا از دهنت بشنود! می‌گفتی کاش بشود. شد. امروز، شد. امروز، در هشتادمین روز از نسل‌کـشی غـزه، در هشتادمین روز از سیاه‌ترین روزگار معاصر ما، خدا حاجت تو را داد. امروز بالاخره اسم و فامیلت را درست فهمیدیم: فقط وقتی فهمیدیم که یک «شـهید» هم قبل اسمت نشسته. سیدجان! سلام ما را به حاجی برسان. @Etrehussein