در نزدیکىِ ابن بابویه در شهر ری، مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدمکُش!
مسجدی که امروز به مسجد ماشاالله معروف است.
هر کس، چه غریب، چه شهرى، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد میماند، فردا جنازه او را از آن مسجد میآوردند! به این سبب کسی از مردم ری، شب در آن بیتوته نمیکرد.
غریبهها که از آنجا مطلع نبودند، میرفتند و شب در آن مىخوابیدند و صبح جنازه و مُرده آنها را بر مىداشتند!
بالاخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند.
دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایشِ مسافرین و غُرَباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم.
پس بر تختهاى نوشته و به در مسجد آویختند.
اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به درِ آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند.
پس یکى از آنها که ظاهرا نامش ماشالله بود میگوید: من امشب در این مسجد مىخوابم تا ببینم چه خبر است!
رفیقش او را مُمانعت مىکند و مىگوید: با وجود این آگهى که دیدهاى، باز در این مسجد مىروى و خودکشى مىکنى؟
آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مىمانم.
اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کردهام.
پس قفل را گشود و داخل مسجد شد.
تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و وحشتزایى بلند شد!
گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر میشد.
پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و به طرف صدا فرود آورد، که به دیوارِ مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد، دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند میشود و آن طلسم به واسطه پر جراتی آن مرد شکست!
پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادی بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او، مسجد ماشاالله معروف گردید.