⚫️ شیخ حسین حالا کمی فهمیدی داغ جوان یعنی چه ...
یکی از خوبان شهر قم و از شاگردان حاج آقا فخر تهرانی ، مرحوم حاج شیخ حسین کبیر بود؛
مرحوم حاج حسین کبیر در جوانی، به گفتهی خودش، همپیالهی طیب بود و از داشهای بنام تهران به شمار میآمد. اهل زورخانه بود، تنومند و پرهیبت؛ اما خداوند دستی به سرش کشید، دگرگونی عجیبی در زندگیاش رخ داد، مسیرش عوض شد. آمد، طلبه شد، روحانی شد، و چه طلبهی خوبی هم شد! بیریا، بیتظاهر، بیهیاهو. در عین سادگی، اهل دل و اهل معنا. اگرچه عارفمسلک بود، اما دلنشین و شوخطبع نیز بود.
تنها پسرش، غلامرضا، را در دفاع مقدس شهید شد. داغی که تا پایان عمر، آتش به جانش انداخت. خودش میگفت:
«نیمهشب بود. پسرم در جبهه بود. خوابیده بودم. یکباره دیدم قلبم تیر کشید، انگار قطرهای خون از دلم چکید. سوختم.
درد جانکاهی بود. صبحش فهمیدم اتفاقی افتاده... همان روز خبر آوردند که غلامرضا به شهادت رسیده.»
از آن پس، زمستانها زیر دوش آب سرد میرفت، جلو پنکه مینشست، آب یخ مینوشید؛ میگفت:
«این داغ دل با چیزی خاموش نمیشود...»
یکی از دوستان شیخ حسین می گفت بعد از مدتی من رفتم عیادت حاج آقا دیدم آروم نشسته ، در و پنجره بسته ، بخاری روشن آرام نشسته ، آهسته آهسته اشک می ریزه از اون جزع و فزع دیگه خبری نیست گفتم حاج آقا الحمدلله آرام شدید زمانه داغ را سرد می کنه
حاج حسین گفت:
«دیشب امام حسین علیهالسلام را در خواب دیدم. آقا به من فرمود:
"شیخ حسین! عمری روضهی من و علیاکبرم را خواندی، اما نمیفهمیدی داغ جوان یعنی چه...
حالا کمی میفهمی... حالا کمی میچشی..."»
از آن پس، وقتی حاج حسین کبیر روضهی علیاکبر میخواند، سوزی عجیب در صدایش بود. از عمق جان میسوخت. میگفت:
«من فقط اندکی چشیدم که داغ فرزند یعنی چه... آن هم در حالی که هنگام شهادت پسرم بالینش نبودم، دست و پا زدنش را ندیدم،اربا اربا شدنش را ندیدم اما بیچاره شدم...»
و بعد آهی میکشید و میگفت:
«فدای حسین، فدای آن پدری که کنار بدن پارهپارهی جوانش ایستاده بود، جان کندن فرزندش را دید و صدای نالهاش را شنید ، بدن اربا اربای فرزندش را در آغوش کشید ...
لینک گرو
https://eitaa.com/joinchat/2026111246Ca8c391c0d0
کانال
https://eitaa.com/ezdavajvakhanavada