اشعار ولادت پیامبر اکرم(ص) - قاسم صرافان    امین   چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌شوی مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌شوی شکل «عبدالله»ی و تسکین داغش می‌شوی می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌شوی   غصه‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند خوش بحال «آمنه» وقتی نگاهت می‌کند   با «حلیمه» می‌روی تا کوه تعظیمت کند وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند   خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی دایه ها را هم ز مادر مهربان تر می‌کنی   دیده نورت را که در مهتاب بی حد می‌شود آسمان خانه‌اش پر رفت و آمد می‌شود مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد می‌شود   گشت ساغر تا به دستان بنی‌هاشم رسید وقت تقسیم محبت شد، «ابوالقاسم» رسید   یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت ناز لبخندت قرار از سینه‌ی یثرب گرفت خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت   رخصتی فرما فرود آید پریشان بر زمین تا چهل سالت شود می‌میرد این روح الامین   دین و دل را خوبرویان با سلامی می‌برند عاشقان را با سر زلفی به دامی می‌برند یوسفی اینبار تا بازار شامی می‌برند بوی پیراهن از آنجا تا مشامی می‌برند   بی‌قرارت شد «خدیجه» قلب او بی‌طاقت است تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است   نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو از گلستان خدا یاس معطر مال تو ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو   بوسه تا بر گونه‌ات ام ابیها می‌زند روح تو در چشمهایش دل به دریا می‌زند   دل به دریا می‌زنی ای نوح کشتیبان ما تا هوای این دو دریا می‌بریی توفان ما ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما   روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن «قاب قوسین»ی چنین می‌خواست «او ادنی» شدن   خوشتر از داوود می‌خوانی، زبور آورده‌ای؟ یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟ جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای کعبه و بطحا و بتها را به شور آورده‌ای   گوشه چشمی تا منات و لات و عزا بشکنند اخم کن تا برج‌های کاخ کسرا بشکنند   ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها «ما عرفناک»ت زده آتش در این تمثیل‌ها بُرده‌ای یاسین! دل از تورات‌ها، انجیل‌ها   بی عصا مانده‌ست، طاها ! دست موسی را بگیر از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر   باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد منجی دلهای پر، دستان خالی می‌رسد گفته بودی «میم» و «حاء» و «میم» و «دال»ی می‌رسد نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌رسد   خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او