الا ای تیرگی­های شب، ای خاموشی صحرا زمین­ها آسمان­ها کهکشان­ها گوش سر تا پا ببینید از دل بشکسته آوای که می­آید که نزدیک است بنیاد فلک را برکند از جا کدام افتاده از پایی به خاک تیره افتاده که گویی خاک، معشوق است و او چون عاشقی شیدا به پای نخل­های کوفه اشک کیست می­بارد که آب از چشمه­ی چشمش بنوشد نخله خرما به ناگه در مناجات و نوای ذکر حق دیدم امیرالمومنین را محو ذات خالق یکتا نه خوفش از جحیم و نی هوای جنتش بر سر نه در افسوس دیروز و نه در اندیشه فردا زخشم افکنده براعضای دنیا لرزه و گوید که ای دنیا چه می­خواهی از علی و عالی اعلی من از آغاز عمر خود طلاق دائمت گفتم به چشمم دورتر شو (غرّی غیری) ای دنیا ز کل گنجهایت دوست تر دارم که طفلی بی پدر لب وا کند گوید به من بابا بگرد ای آسمان دیگر نیابی رهبری چون من که با اشک یتیمی هستی خود را کند سودا امیرالمومنین و ظلم بر بیچارگان هرگز امام المتقین و ظلم بر افتادگان حاشا چه شبهایی که نان دادم به سائل ها بشنیدم که می گفتند یا رب از علی برگیر داد ما نه آن سائل مرا بشناخت در دامان تاریکی نه من در نزد او کردم برایش نام خود افشا تو هم دنیا چو آن سائل مرا نشناختی هرگز که خون کردی دل زار مرا پیوسته بی پروا تو پیش دشمنان دست توانای مرا بستی تو پیش چشم من سیلی زدی بر صورت زهرا