هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ... بی اراده و بی اختیار! امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....! اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم! به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم... من با کمک خدا می تونم... من با کمک شهید مرتضی می تونم و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک... نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم! من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ... مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم! مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم! و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ... ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی در برابر آن سرسختی نشون بده، رامت میشه! و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم... اولین قدم این بود نبینمش! نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم! اینطوری یادم می رفت البته شاید! با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود... به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره... دوباره اشکهام میریزه... بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم : من می تونم فراموشش کنم.....! بعد با خودم آروم زمزمه می کنم: ز دست دیده و دل هر دو فریاد... که هر چه دیده بیند دل کند یاد... بسازم خنجری نیشش ز فولاد... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد... اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...  تصمیمم رو گرفته بودم اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم! دیگه نباید ببینمش! من اینقدر ها هم ضعیف نیستم فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم! من می توانم... احساس کردم پر از انرژی ام پر از نور پر از سبکی اما .... اما.... مگه شیطان قسم خورده به این راحتی می‌گذاره من راحت از نفسم بگذرم! ادامه دارد..... نویسنده : 🔮 @gamegahanbine 🪩