مصطفی گفت:
- سمیه، یکی از بچه های محل مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.
چشم هایم گرد شد:
+ مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!
-میدونم میدونم عزیز، اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگر برم کربلا دیگه درست میشم!
اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را میدانستی. گفتم:
+ باشه قبول. انشاالله خدا قبول کنه!
- وای عزیزم باورم نمیشه!
هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت. مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚 کتاب "اسم تو مصطفاست" ، ص ۷۰