بابا دلش می سوخت مادر را که می شست
با اشک چشمش زخم کوثر را که می شست
تنهای تنها کنج خانه اشک می ریخت
بال و پر مجروح دلبر را که می شست
تاریکی شب بود و جان می داد هربار
جان جهان جان پیمبر را که می شست
روضه برای غنچه ی نشکفته می خواند
گلبرگ های یاس پرپر را که می شست
خسته که می شد تکیه به دیوار می داد
خون ِ به جا مانده روی در را که می شست
شهر مدینه کربلای مرتضی بود
در مقتل پروانه پیکر را که می شست
.
.
.
آن پیرنصرانی میان دیر راهب
با گریه جان می داد حنجر را که می شست
اسماعیل شبرنگ