🦁شیرها پدربزرگ هم می‌خواست سیرک باز شود تا کفر همه‌ی آنها را که باور نمی‌کردند از عهده‌ی او بر می‌آید در بیاورد، تا کفر همه را در بیاورد. هیچ وقت حرفش را نزد. کنار برکه‌ی کوچکی مرغابی پرورش می‌داد. حالا مرده است، زیادی مشروب می‌خورد. یک زمانی توی زندگیش حتماً متوجه شده بود که سیرک باز بشو نیست. از همان ساعت بلیط ورودی سیرک به نظرش زیادی گران آمد. با دخترک زیبایی ازدواج کرد و توی تقویمش چیزهایی درباره‌ی هوا، درجه حرارت و سرعت باد یادداشت می‌کرد. بعد از مرگش داراییش را تقسیم کردند. حالا همه یک تکه از پدربزرگ را دارند. تازگی خواننده‌ی روزنامه‌ای از سردبیر پرسیده بود که آیا می‌شود با 43 سال سن و بدون آشنایی قبلی فلوت زدن یاد گرفت. به او جواب دادند که دست بر قضا یکی را می‌شناسند که با 64 سال سن این کار را یاد گرفته. البته با تمرین مداوم، عشق، صبر و حوصله. وقتی مُرد هیچکاره‌ای بیش نبود. کوچکتر شده بود، شوق و ذوقش را، و بیشتر و بیشتر عقلش را از دست داده بود، قدرت نداشت لیوان آب را نگه دارد، و توانایی نداشت بندکفشش را ببندد، و وقتی که مرد هیچکاره‌ای بیش نبود. مرده شده بود. أخر پیری زیاد به مجالس ترحیم می‌رفت. متأثر و در خود می‌نشست روی نیمکت کلیسا و کلاهش را در دستانش می‌چرخاند. خوابش نامنظم شده بود. هرکجا و هر وقت می‌خوابید و کمی بعدش هم از خواب بیدار می‌شد. شیرها از رویایش بیرون رفته بودند و همراهشان خود رؤیاها هم رفتند. دیگر نمی‌دانست دختران زیبا چگونه‌اند، و به گارسونها زیادی انعام می‌داد. حالا پولهایش تقسیم شده. نوه‌ها شیرها را با خود بردند و با دقت زیر تختهایشان پنهان کردند. این هم برای او خوب بود و هم برای ما. هیچ وقت کسی از پدربزرگ چیزی نمی‌پرسید، چندان دانا هم نشده بود. پیر اما شده بود. این خیلی مهم است که آدم پیر بشود. خیلی دردناک است که آدم اجباراً شیرها را ترک کند. شیرها آرام رفتند، پدربزرگ متوجه نشد. مُرد، چون زیاد الکل میخورد. نويسنده: پتر بیکسل مترجم: بهزاد کشمیری‌پور داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @faghatkhoda1397