🔰 صدا از پشت سرم می اومد . برگشتم و یه بچه با دندون های خرگوشی به اسم ولی رو دیدم که توی سایه درخت های آکاسیا به سمتم می دوید. نفس کم اورده بود و باید میایستاد و قبل از اینکه حرف بزنه نفس تازه کنه
چی شده ولی ؟
سعی کردم عجول بنظر نرسم . میخواستم برای ناهار برم و گرسنه بودم . بچه ها توی بلوک آشپز خانه جمع شده بودن پنجاه نفر توی یه صف.
ولی یه چاقوی کوچک دستش بود و مثل بچه ای که جایزه برده باشه لبخند زد: اینو واسه تو پیدا کردم
عرق رو از روی صورتش پاک کرد و با چاقو زانو زد جلوی پام . <حالا میتونی......میدونی......> خجالت میکشید
پایین رو نگاه کردم سرم رو تکون دادم و گفتم <چی کار کنم؟>
چاقو رو توی دستم گذاشت و آروم گفت : <شلوارت >
دوباره نگاه کردم. چی ؟ زیپ شلوارمو نبسته بودم؟
از قیافه ولی نمیتونستم چیزی بفهمم...
📌قسمتی از کتاب
#بیا_روز_قیامت_شنا_کنیم
💢برای سفارش میتوانید از طریق سایت اقدام کنید 👇👇👇
🌐
http://Www.farahonar.net
✅برای ارتباط با ادمین و سفارش آسان تر به آیدی زیر پیام دهید 🙏👇👇
@alirz_rzei
@farahonar_pub