9.07M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها می‌آمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیب‌قاپ‌ها، کاسب‌ها و دیگرانِ گرسنه‌ی سر به‌راه و سر به‌هوا؛ می‌گفت«یه فلافل.» ‌ و من چه می‌دانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی ‌هزاری‌ها، واست می‌نویسه دوستت دارم» گفتم «این تن‌رو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرت‌رو می‌خواد دایی.» فرداش گوشواره‌ی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را شش‌تایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجه‌ی تازه‌. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضی» صدای او و‌ انگشت‌های من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.» ‌ دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناس‌ها. عاشقانه‌هایی با کلمه‌های ریز... ‌ ادامه داستان در پست بعدی 👇 🎯 @Farajaleb